رمان بازگشت به لموریا 3| پست بیست و هشتم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۲ فروردین ۱۴۰۰ - ۰۴:۰۸ | ۰ دیدگاهاخیرا موضوعی هم در مورد ترس و ماهیتش یاد گرفتم که نمی دونم چه اندازه درسته. اینطور که از خواب ها فهمیدم، لازمه که ضمیر ما با ماهیت ترس آشنا باشه و آناتومی ترس رو با آگاهی بشکافه. این کار کمک میکنه که فریب ترس رو نخوره و به بیماری ترس دچار نشه. این کار کمک می کنه که ترس، به صورت یک ویروس روانی به ما غلبه نکنه.
فکر می کنم هر کارت بازی شبیه سازی رو باید به صورت 2 تصویر طراحی کنم. تصویری از یک ترس یا رفتار بیمار گونه و تصویری از یک مهارت روانی یا رفتار که با تکرار یا تقویتش میشه جلوی رشد اون ترس خاص رو گرفت.
راستش امروز نقاشی جدیدی نکشیدم. دوست دارم لوسی بیاد و با هم نقاشی بکشیم. ولی به کار کردن ادامه میدم. سعی می کنم هر روز به بازی فکر کنم و از خودم بپرسم که چطور میشه یک بازی ساز شد؟
خب بیشتر از این وقت شما رو نمی گیرم. دلتنگ شما هستم اما قدر دان زندگی و فرصتی هستم که برای مفید بودن دارم. مراقب خودتون باشید و منو بابت دفعاتی که ناراحت تون کردم ببخشید. اگر هم از من خوش تون نمیاد و هنوز از دستم ناراحت هستید ترجیح میدم درون همین دنیا بمونم یا به سیارات دیگه ای برم که وجودم شما را ناراحت نکنه. فعلا شب تون بخیر باشه.
.
.
.
مشغول چک کردن ایمیل هام بودم. چیز بخصوصی نمی دیدم که به وجدم بیاره. متوجه شدم دختری به اسم ثلین برام ایمیل فرستاده. ظاهرا ثلین توی یه فروم مجازی، یکی از رمانایی که اوایل نوجوانیم نوشته بودم رو خونده. این رمان خیلی بچه گانه و لوس بود و من دیگه خوشم ازش نمی اومد. خانوم ثلین هم منو دعوت کرده بود که همدیگه رو ببینیم.
ثلین یه دختر حدودا 18 ساله بود. پدر پولداری داشت و لباس های شیکی می پوشید. ماشین زیبایی داشت. دوست هاش هم مثل خودش بودن. رفاقت با همچین دختری برای من عجیب بود. همچین دخترایی هیچ وقت دوست نداشتن با یکی مثل من دوست بشن. ازش پرسیدم چرا خواسته منو ببینه؟
گفت که: منم عاشق همون خواننده ی پاپی هستم که توی رمانت درباره اش نوشتی، منتظرم دوباره کنسرت بذاره و با هم بریم به دیدنش.
من اون خواننده ی پاپ رو دیگه دوست نداشتم اما باورم نمی شد که بالاخره یکی خواسته با من دوست بشه. با خوشحالی دخترک رو بغل کردم و گفتم: خیلی خوشحالم که یکی مثل خودم پیدا کردم.
در حالی که ما وجه اشتراک بخصوصی نداشتیم اما طرز لباس پوشیدن و وقت گذرونی و خورد و خوراکم کم کم شبیه اون دختر شد.
یک روز با هم به مغازه ای رفتیم تا آجیل و شیرینی و چیپس بخریم و بریم مثل روزای دیگه فیلم و کارتون ببینیم و خوش بگذرونیم.
نظرات
ارسال نظر