رمان بازگشت به لموریا 3| پست بیست و پنجم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۲ فروردین ۱۴۰۰ - ۰۴:۰۰ | ۰ دیدگاهبه این ترتیب اونجا مشغول کار شدم. کار ها زیاد بود اما برای من که به کار سخت و شرایط دشوار عادت کرده بودم یه زندگی خیلی ایده آل بود. وقت اضافه داشتم. از غذایی که خودشون می خوردن به من می دادن. هیچ وقت گرسنه نبودم. اعضای اون خونواده منو دوست داشتن و بابت خوب و با سرعت کار کردنم تحسینم می کردن. حتی گاهی بهم کمک می کردن.
مجاورت با انرژی های اون بت پلید، منو بیمار کرده بود. هر چند زندگیم بهتر شده بود اما نمی تونستم اتفاقی که افتاده رو فراموش کنم. آرزو داشتم فرصتی پیش بیاد و بتونم کاری بر علیه شون انجام بدم.
یک شب بارونی بود. به آسمون نگاه می کردم. هر شب وضعیت ستارگان رو چک می کردم. با این که هوا بارونی و ابری بود اما پشت ابر ها رو انگار می دیدم. ستاره ها و موقعیت شون کاملا واضح بودن. منتظرم بودم. می دونستم همون نیرویی که بهم کمک کرد از اون قصر نجات پیدا کنم و سرپناه جدیدی پیدا کنم، همون نیرویی که نذاشت انرژی اون بت منو بکشه، هنوز هم وجود داره. حین نگاه کردن به آسمون، تصویری پشت ذهنم اومد. از یک جادوگر که از من نفرت داشت. این جادوگر عقیده داشت من نیرویی درونم دارم که متضاد با ظاهر ضعیف و ساده لوحم هست. یک روز با بهت و حیرت و اضطراب از خلسه بیرون اومد و بی مقدمه بهم گفت: از فاصله ی دور، تو رو دیدم که توی آسمون ها هستی. دیدم که چه موجود صبور و پر تحملی هستی. اما چطور ممکنه؟
.
.
.
سرزمینی جنگلی رو می دیدم. سرزمینی اسرار آمیز. من و چند نفر از دوستانم، مشغول تعقیب یک قطار بودیم که در حال طی کردن یک مسیر طولانی بود. ما درون جنگل سفر می کردیم. قطار هر چه که جلوتر می رفت، خلوت تر میشد. به سرزمین هایی می رسید که کمتر مسکونی بود اما چند مسافر ثابت داشت که من و دوستانم به خوبی اون ها رو می شناختیم. همه ی ما طرحی از یک تابلوی نقاشی بودیم. تابلویی اسرارآمیز و قدیمی. شخصیت های ما درون این تابلو به صورت یکجا وجود داشت. ظاهر همه ی ما مثل انسان بود اما درون مون ویژگی های روانی و رفتاری مختلفی وجود داشت.
این تابلوی نقاشی برای من نماد همسفر های روحی هست. افرادی که به طور اتفاقی در طول زندگی ملاقات می کنیم و باهاشون نوعی پیوند فکری یا قلبی خاص پیدا می کنیم. برای همدیگه الهام بخش هستیم. شانس اینو داریم که به همدیگه کمک کنیم و مسیر زندگی مون رو به کمک همدیگه تغییر بدیم.
من و دوستانم می دونستیم افرادی که درون اون قطار هستن آلوده شدن. اون ها ما رو تا حد زیادی فراموش کرده بودن اما ما اون تابلوی نقاشی رو فراموش نکرده بودیم. بحث این بود که برادری تاریک هم اون تابلو رو می شناخت و قصد داشت تا جای ممکن از ما سو استفاده کنه. برادری تاریک به درون همه ی ما نگاه می کرد. اون هایی که به دردش می خورد رو زیر نظر می گرفت و سعی می کرد اون ها رو فریب بده و به سمت خودش بکشونه و از مهارت این افراد، به نفع خودش استفاده کنه.
نظرات
ارسال نظر