رمان بازگشت به لموریا 3| پست بیست و چهارم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۱ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۱:۵۰ | ۰ دیدگاههمین که اون مجسمه وارد راهرو های نزدیک درگاه شد، انرژی های بسیار شوم و پلیدی رو احساس کردم. صداهای بسیار مضطرب کننده ای درون سرم پیچید. اون یادمان هیچ ربط بخصوصی به ملکه نداشت. مجسمه ای به ظاهر سنگی با صورت یک مرد که 2 یا 3 برابر یک انسان معمولی بود. عریض و حجیم بود. این سازه بسیار نامعمول بود. درست نفهمیدم چطور این اتفاق افتاد اما دیگه ملکه رو ندیدم و اون کاخ، پر از انرژی های پلید شد. خیلی سعی کردم بفهمم اون یادمان یا بت، با چه انرژی ای شارژ شده و چطور میشه کاری بر علیه اش انجام داد. قدرت من به تنهایی خیلی کم بود. بودن توی اون محیط آلوده، داشت بیمار و ضعیفم می کرد اما مرگ به سراغم نمی اومد. اون انرژی پلید فقط می تونست منو پس بزنه. انگار که منو هل می داد یا به سمتم فوت می کرد.
فقط افرادی می تونستن به راحتی در کنار این بت زندگی کنن که از انرژی خودشون سو استفاده می کردن، برای این بت قربانی می کردن یا به هر نحوی به برادری تاریک خدمت می کردن.
کم کم دیگران متوجه شدن که من از اون بت بیزارم و حتی نمی تونم بهش نزدیک بشم.
جادوگر گفت: من که به شما گفته بودم این دختر چقدر نحسه. خدای ما حتی اجازه نمیده که این دختر بهش نزدیک بشه.
جادوگر این حرف ها رو در حالی می گفت که لبخند پیروزمندانه ای روی لب داشت.
می خواستم قصر رو ترک کنم. اما 4 داماد پادشاه اعتراض کردن. گفتم: اما اون نمی تونه اینقدر راحت در بره! باید بذاره ازش سو استفاده کنیم.
لحظه ای ترس بهم غلبه کرد. اما حسی بهم گفت درون شون رو ببین که چطور بابت وجود تو مضطربن و ترسیدن! اون ها حتی جرات ندارن بهت دست بزنن. می ترسن این کار باعث شه اتفاق بدی براشون بیوفته. تا تو مغلوب ترست نشی، اون ها قدرت انجام هیچ کاری رو ندارن.
من زیر بار نرفتم و گفتم: می خوام این قصر رو ترک کنم. این تنها خواسته ی منه.
یکی از زنان قصر گفت: به من بسپارینش، این دختر سواد بخصوصی داره، می تونم مجبورش کنم که برای ما بنویسه.
اون زن قلب پاکی نداشت اما به علت توهین هایی که بهش شده بود، کینه ی بدی به دل گرفته بود. ازم خواست یک کتاب رمزی بنویسم و درونش به نحوی توضیح بدم که اون خاندان چقدر فاسد و احمقه.
بعد از نوشتن این کتاب هم منو فراری داد.
زندگی خارج از اون کاخ، برام جدید و مضطرب کننده بود. من مردم اون سرزمین رو نمی شناختم. فرهنگ شون رو درست درک نمی کردم. چند باغ و عمارت و کاخ رو پشت سر گذاشتم تا به خانواده ای رسیدم که حاضر شد منو بپذیره. اون ها جزو طبقه ی متوسط رو به ثروتمند محسوب می شدن. افراد آگاهی نبودن اما وقتی فهمیدن از کجا فرار کردم، گفتن که خیلی از اون خاندان و ظلم هایی که در حق دیگران انجام میدن نفرت دارن.
زن خانواده اسم ملکه رو گفت. با بغض و ناراحتی گفت: اون زن بیچاره رو همین 4 تا داماد عوضی کشتن.
نظرات
ارسال نظر