رمان بازگشت به لموریا 3| پست بیست و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

اغلب اوقات احساس می کنم که اینطور افراد از این که دریچه ی الهام گیری خودشون رو به روی اثر باز کنن می ترسن.

.

.

.

زمانی بود که من به عنوان یه خدمتکار ساده برای ملکه ای مصری کار می کردم. این خانوم مهربان و دلسوز بود و بدی ای ازش ندیده بودم. ما راز دار همدیگه بودیم و حرفا و توجهاتش باعث شادی قلبیم بود.

من فردی بیگانه بودم. اهل اون سرزمین نبودم. مهاجرت کرده بودم و فرهنگ و سنت و گاهی زبان شون رو درست نمی فهمیدم. این ملکه، 4 داماد داشت. 4 مرد خطرناک به اضافه ی اطرافیانی احمق، طمع کار یا ترسو.

برادریه تاریک، درون ملکه رو دیده بود. ازش نفرت داشت. وجود اون ملکه رو تهدیدی برای خودش می دید.

همسر این ملکه یا همون پادشاه یا پرنس این عمارت، مردی کاملا بی تفاوت بود. اون می ترسید که به تنهایی تصمیم گیری کنه یا در تصمیم گیری مستقل و به خود متکی باشه. فقط دلش می خواست ثروت و موقعیتش حفظ بشه. برای همین مدام با یک جادوگر که مردی به مراتب جوان تر از خودش بود گفت و گو و معاشرت می کرد.

کم کم متوجه شدم از من هم نفرت داره و گاه و بیگاه در مورد نحس بودن من می گفت و منتظر فرصتی بود تا منو از اون کاخ یا عمارت بیرون بندازه.

جادوگر کم کم داشت به هدفش می رسید. ایده ای نداشتم داره چیکار می کنه اما در رفت و آمد بود. اون 4 داماد هم بهش بسیار کمک می کردن. احساس خوبی به شرایط کاخ نداشتم.

یک روز کنار ملکه درون بارگاهی بودیم. من و خدمتکار های دیگه مشغول رسیدگی به امورات مهمانی بودیم. تمام افراد مهم حضور داشتن.

جادوگر گفت: یادمانی از ملکه و خدای باستانی ما ساخته شده. ساختن این یادمان مدت زیادی طول کشید و کار ساده ای نبود. این یادمان بنا هست موجب جاودانگی ملکه ی ما بشه. آیا اجازه داریم که این یادمان رو به این بارگاه بیاریم؟

همسر ملکه از قبل موافق بود.

با نگرانی نگاهی به ملکه انداختم. هر دو می دونستیم که این نشونه ی خوبی نیست.

ملکه خونسردی خودش رو حفظ کرد و وانمود کرد از این اتفاق خوشحاله. از دیگران خواست تا به احترام ورود این یادمان، مراسم با شکوهی رو اجرا کنن.

ملکه و ما خدمتکار ها و هر کسی که داوطلب بود، حلقه ای درست کردیم و مشغول اجرای نوعی رقص شدیم. ملکه با تله پاتی بهم گفت: نزدیکم بمون. حالا که نمی تونیم از ورود این مجسمه به بارگاه جلوگیری کنیم بیا سعی کنیم نابودش کنیم. وقتی که وارد بارگاه شد و بهمون به اندازه ی کافی نزدیک شد، روی زمین پرتش می کنیم تا خورد بشه. نمی دونم این نقشه عملی باشه یا نه، اما باید تلاش خودمون رو انجام بدیم. فعلا وانمود کن که از این اتفاق خوشحالی.

من تا اون روز نرقصیده بودم و اصلا رقص اون ها رو بلد نبودم با این که ریتم ساده ای هم داشت. بعضی ها به من می خندیدن. خوده ملکه هم بهم لبخند می زد و سعی می کرد بخندیم و روحیه ی خودمون رو حفظ کنیم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...