رمان بازگشت به لموریا 3| پست بیست و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

.

حین خواب خودمو به صورت دختر بچه ای می دیدم. نقاشی های ساده ای کشیده بودم. از کالبد لموریم. اون مو های بافته شده ی بلند و لباس های بلند.

صورت ها رو مثل سبک نقاشیم بدون چهره کشیده بودم. صفحه هایی از کتاب ادبیاتم که خالی بود یا موضوع مهمی درونش نبود رو با این نقاشی ها تزئین کرده بودم. این کتاب رو گم کرده بودم. دنبالش گشتم و در نهایت پیش معلم ادبیاتم پیداش کردم. همون معلمی که خیلی دوستش داشتم.

معلمم مضطرب بود اما از دیدن نقاشی هایی که آخر کتاب کشیده بودم لذت برد. گفت: تو انگار از دنیا ها و جنگ ها خبر داری.

گفتم: موجوداتی که نقاشی می کنم واقعیت دارن، اون دنیا ها واقعیت دارن...

معلمم گفت: با این اوضاع و احوال حتما دوباره جنگ میشه و همه از بین میریم.

گفتم: چرا باید دوباره همین اتفاق بیوفته؟ اگر درباره ی هستی و علومش و قوانینش بدونی این اتفاق نمی افته. ای کاش به جای این نقاشی ها، کمی به چیز هایی که نوشتم توجه می کردین.

.

.

.

از طرف ارغوان به دوستای لمورم

سلام رفقا امیدوارم حالتون خوب باشه. حال منم خوبه و از این که می تونم دوباره با شما صحبت کنم خیلی خوشحال هستم. (این جمله ام شبیه گوینده های رادیو بود که قصد دارن خودشونو تو دل شنونده ها جا کنن)

روز شگفت انگیزی داشتم دوستان. تیدیان به گرمی از پروژه ام استقبال کرد و بهم گفت که: سعی می کنم بخونمش.

کلی هم تشکر کرد و تبریک گفت و این داستانا. من که خیلی هیجان زده شدم و دل تو دلم نیست.

بعد صحبت با تیدیان، با خیال راحت ساعت ها خوابیدم. انرژی رو درون چاکراهام حس می کنم ولی حس می کنم باید سیستم انرژیکیم رو با دقت بیشتری تمیز کنم.

واکنش بدروس کمی متفاوت با تیدیان بود. اول این که تعجب کرد که چرا حجم پروژه ام اینقدر زیاده؟ فکر کنم پیش خودش فکر کرده چطور همچین چیز مفصلی نوشتم. تازه خوبه بهش نگفتم این پروژه کامل نیست و تازه مقدمه شه وگرنه جیغ میزد و فرار می کرد. (مطمئن نیستم این جمله مناسب باشه یا نه)

دوست داشتم پروژه مو برای سعاد هم بفرستم ولی فکر نکنم اون اصلا وقت و حوصله ی خوندن داشته باشه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...