اون می گفت سیاره شون درگیر جنگ با موجوداتی باهوش اما بد طینت بوده. این پسر بهشون می گفت رپتایل یا همچین چیزی. و می گفت که طی جنگ با همین موجودات ناگهان کالبد خودش رو از دست داده و ظاهرا بعدش ازش خواستن یا فرستادنش که به سیاره ی زمین بیاد و در این دوره حضور داشته باشه. چون روح قدرتمندی داشت و می تونست بسیار مفید واقع بشه. اینطور که به یاد می آورد هم قبلا در قالب افراد برجسته و تاثیر گذاری بر روی زمین تناسخ پیدا کرده بوده. برای زندگی فعلیش هم برنامه ها و آرزو های زیادی داشت. از این جزئیات که بگذریم؛ این تنها دفعه ای نبود که همچین گزارشاتی شنیدم و راستش موضوعی هست که برام خیلی عجیب و باور نکردنیه. من نمی تونم تصور کنم که جنگ شما و آنوناکی ها اینقدر طولانی و شدید و جدیه. انگار که این جنگ ریشه در تاریخی بسیار طولانی و پر ماجرا داره.
می خوام بدونم آیا همچین جنگی اصلا می تونه تموم بشه؟ چرا این جنگ اینقدر طولانی و ادامه دار شده؟ چرا تا الان تموم نشده؟ اصلا ممکنه توی این جنگ، یک طرف ماجرا به کل نابود بشه؟
.
.
.
از طرف ارغوان به روح آقای نیکولا تسلا که هاله ی نارنجی داره
سلام آقای تسلا. اون پونزده تا نامه تموم شد و درون این نامه واقعا خواسته ای ندارم. راستش صرفا دلم براتون تنگ شده بود و دوست داشتم کمی باهاتون صحبت کنم. به نظرتون نوشتن این طور نامه ها کار اشتباهیه؟ شما ناراحت میشید از اینطور نامه ها بفرستم؟ اصلا حوصله دارید از این نامه ها بخونید؟
من حالم خوبه، حال شما چطوره؟ فردا صبح می خوام برم سروقت تیدیان. این دفعه دیگه واقعا می تونم پروژه مو تحویل بدم. یکمی دلم گرفته. دوست داشتم الان پیش شما ها بودم. توی این دنیا خیلی احساس تنهایی دارم. دلم خیلی برای دوستام و روزگاری که باهاشون داشتم تنگ شده. اصلا اون احساس پختگی و کهنه بودن رو ندارم. احساس می کنم هنوز یه دختر بچه ام و نمی دونم چطور باید تصمیم بگیرم و به پیش برم.
امروز وقت نکردم نقاشی بخصوصی بکشم. کارهای مفیدم شامل ادیت کردن پروژه ام و مراقبه و کمی مطالعه بود. کارتون دیدم و به کسب و کارم هم رسیدگی کردم. همینا.
نمی دونم چرا اصطلاحا خاک منو اینطوری سرشتن. یه بار درون خواب هام ناراحت بودم. با چشمایی پر از اشک به آسمونا نگاه کردم و گفتم: چرا میون این همه چیز های خوب و به درد بخوری که توی این دنیا هست، به من نقاشی یاد دادید؟ چرا یه چیزی به من یاد ندادید که بتونم موجود مفید تری باشم و بتونم بیشتر به بقیه کمک کنم؟
تا بحال به یاد ندارم پدر و مادر آسمونیم به وضوح و با آشکار کردن هویت شون باهام حرف زده باشن. اما توی خواب صدایی شنیدم که می دونستم متعلق به اون هاست. مخصوصا صدای مادرم خیلی برام آشنا بود. انگار منو دوست داشت.
همیشه فکر می کردم اون ها کاری به کارم ندارن یا شاید حتی ازم ناراحتن. اما مادرم با دلسوزی و در حالی که از ناراحتی من ناراحت بود گفت: وقتی که به دنیا اومدی، دیدیم که چقدر ظریف و شکننده هستی، ما بهت نقاشی یاد دادیم تا فقط بتونی از خودت محافظت کنی، توی دنیای که خیلی وحشیه.
حداقل مطمئنم که جمله ای با همین مضمون گفت.
نظرات
ارسال نظر