.
.
.
نیمه شب سرد و تاریکی بود. کف اتاق تهه خونه خوابم برده بود. ژاکت کلفتی پوشیده بودم و پتو هم انداخته بودم. با صدای در از خواب بیدار شدم اما برام دشوار بود حتی چشمامو باز کنم. خیلی خسته بودم. بی رمق و گرسنه. تمام روز یادم رفته بود غذا بخورم.
مادرم و نیلوفر کلید انداختن و وارد خونه شدن. ترسیدم نیلوفر الان بیاد و به جونم غر بزنه که چرا وسایل نقاشیمو دوباره ریختم کف اتاق. خودمو جمع و جور کردم. نیلوفر اومد توی اتاق. چهره ام رو مظلوم و خواب آلو دید. دلش به رحم اومد و چیزی نگفت. اما موضوعی وجود داشت که برام خوش آیند نبود. اتاقم شبیه به یک گلخونه ی آشفته شده بود. گیاها رشد کرده بودن و تا سقف رسیده بودن. فراموش کرده بودم بهشون رسیدگی کنم. حشراتی به گلخونه ام هجوم آورده بودن و از دیدن شون چندشم می شد.
من گاهی مثل یه بچه ی نابالغ، فراموش می کنم که کار ساده ای مثل غذا خوردن رو انجام بدم. اما نکته ای که این خواب داشت بهش اشاره می کرد، می تونم بگم حتی مهم تر از غذایی هست که به جسم می رسونیم. خوراکی ها درون خواب، نماد خوراکی هست که به ذهن و روح می رسونیم. دیدید که خوراکی ها درون دنیای واقعی تا چه اندازه مهم هستن و بدن یک انسان تا چه اندازه به خوراکی های متنوع نیاز داره تا بتونه قوی و سالم بمونه؟ غذای روان هم به همین شکله یا حتی میشه گفت موضوعی حساسیت بر انگیز تر.
در ادامه ی خواب، با انزجار زیاد، اون حشرات اتاق رو پشت سر گذاشتم و ازشون دور شدم. پیش مادرم رفتم که جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت استراحت می کرد.
بیرون از خونه بودن و راه رفتن، خسته اش کرده بود. تلویزیون داشت برنامه ای پخش می کرد. مردی که به نظر می رسید مجری کودکانه، داشت در مورد یک شابلون مخصوص ریاضی دان ها و مهندسین نظر می داد. اون داشت از این شابلون ها و کارهایی که انجام میدن انتقاد می کرد اما اون لحظه احساس کردم من خیلی به این شابلون نیاز دارم. می دونستم اگر از این شابلون استفاده کنم میزان خطاهام حین محاسبات طولانی کمتر میشه و نوشته هام منظم تر. تا اون لحظه اصلا نمی دونستم همچین شابلونی وجود داره.
مادرم گفت: چیه؟ می بینی که میگه این شابلون ها چیز مسخره ی هستن. لطفا به فکرت نزنه که یکی از اون ها بخری... حتما امروزم که نبودم غذا هم نخوردی. غذا که بود، آبگوشت درست کرده بودم. لااقل اونو گرم می کردی و می خوردی... می دونم گیاه خواری اما حالا دیر وقته و تو هم ضعف کردی. بیا پیش ما آبگوشت بخور.
به ظرف آبگوشت نگاه کردم. دوست نداشتم گوشت بخورم. گرسنگی بهم فشار آورده بود و رنگ و بوی اون غذا خیلی داشت منو به طمع مینداخت.
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت یک بعد از نصفه شب بود. پارسا داشت استراحت می کرد. با این که چند ساعتی خوابیده بودم اما انرژیم تعریفی نداشت. خواب، تاثیر زیادی روی سیستم انرژیکی داره اما همه چیز نیست. احساس می کردم فقدان و اندوهی بزرگ درونمه.
ای کاش امروز ظهر، همچین نامه ای برای دوستان لمورم نمی نوشتم. می تونستم از اون فرصت استفاده کنم و به دوستام بگم چقدر دوست شون دارم و دلم براشون تنگ شده یا خاطرات خوب گذشته رو مرور کنم. می تونستم گزارشی از کار های جدیدم بدم و سوالات جدیدم رو مطرح کنم.
نظرات
ارسال نظر