رمان بازگشت به لموریا 3| پست نوزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

سال ها پیش برای کارفرمایی کار می کردم به اسم فرزاد. این مرد سن زیادی نداشت اما بسیار باهوش بود. هاله اش زرد خیلی بی رمقی بود. مثل رنگ شیر موز. از حرف زدن باهاش واقعا نفرت داشتم. فرزاد معروف بود به خسیس بودن. ولی ای کاش فقط خسیس بود. چیزی که من نمی تونستم در موردش تحمل کنم، دروغ گویی های بی حد و اندازه اش بود.

فرزاد برای این که شرکتش زود تر به سود برسه و محبوبیت پیدا کنه از هیچ دروغ گویی و چرت و پرت گویی ای واهمه نداشت. شرکت فرزاد چند سال قبل از این که باهاشون همکاری کنم شروع به کار کرده بود. اون چند منبع درآمد داشت با این حال هنوز احساس آرامش و رضایت نداشت. به کارمنداش بیشتر به چشم مرغ های پرواری نگاه می کرد و به هر روشی متوسط میشد تا مجبورشون کنه بیشتر کار کنن.

چیزی که متوجه شده بودم اون حتی گاها از انرژی حیاتی کارمندا برای ترمیم انرژی خودش استفاده می کرد. این کار رو از طریق بحث کردن، تغییر اجباری و ناگهانی وظایف یا کارهای زالو صفتانه ی دیگه انجام می داد. من نتونستم بیشتر از چند ماه تحملش کنم و دم رفتن هم انتقاد تند و تیزی بهش کردم که احتمال میدم هنوزم خوب به یادش داره.

فرزاد فکر می کرد همه چیزو میشه با پول خرید. وقتی که از شرکتش رفتم، برای این که دق دلیش رو خالی کنه به گوشم رسوند که تونسته به سرعت فردی رو جایگزین من کنه. اون جایگزین هر کی که بود، اول اینکه حاضر نشد تمام مسئولیت هایی که من داشتم رو قبول کنه. حق هم داشت، چون اون کارها وظیفه ی 2 کارمند بود نه یک نفر.

نیازی نبود که درون اون شرکت، خبرچین یا دوستی داشته باشم تا اخبار به گوشم برسه. این روز ها راحت میشه از طریق شبکه های اجتماعی به اخبار و احوالات خیلی چیز ها دسترسی پیدا کرد. نیازی نبود مدت زیادی بگذره. حدودا یک سال بعد از جدا شدنم از شرکت فرزاد، اون کارمند جایگزین هم غیبش زد و تا الان ندیدم که فردی عضو اون شرکت بشه و وظایفی که من انجام می دادم رو ادامه بده. این اتفاق باعث شد که شرکت به طور ناگهانی بسیاری از مشتری های خودشو از دست بده و انتقادات زیادی دریافت کردن. این اتفاق برای من درس های زیادی داشت که هیچ وقت فراموش نمی کنم.

راستش اون زمان که داشتم از شرکت فرزاد جدا می شدم احساس عصبانیت و کینه ی زیادی داشتم. همه اش با خودم فکر می کردم که چرا مجبورم با همچین آدم های چندش آوری کار کنم؟

نمی دونم فرزاد این روز ها در چه حاله اما حدس می زنم که هنوز از من بدش میاد و حرفی که بهش زدم رو فراموش نکرده.

طمع کار بودن و سیر نشدن از یک خواسته و میل، بدترین حسیه که میشه تجربه کرد. اعتیاد و فرسودگی ای که در نتیجه اش درست میشه رو به خوبی درک می کنم.

من حس می کنم که اعتیاد به خاطر این به وجود میاد که آدم نمی دونه چطور از زندگیش لذت ببره. من از نگاه کردن به بدلیجات لذت می برم. علاقه ای ندارم اون ها رو بپوشم. همون طور که یک مجسمه یا نقاشی ممکنه به چشمم زیبا باشه می تونم به بدلیجات نگاه کنم. یا مثلا وسایل آرایشی. فقط دوست دارم بهشون نگاه کنم یا کلکسیونی از زیبا ترین هاشونو تهیه کنم. بدون این که ازشون استفاده کنم. چون این کار برام لذت بخشه.

انجام ندادن این کار ها کم کم ممکنه از زندگی کردن و انجام کار های مفید دلسردم کنه یا باعث شه طمع خاصی برای کسب پول پیدا کنم؛ یا طمع های آزار دهنده ی دیگه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...