رمان بازگشت به لموریا 3| پست هفدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

.

.

.

گاهی مرز بین نتیجه ی انتخاب های ما باریک تر از یک مو میشه. گاهی درون دو راهی هایی قرار می گیریم که یکی به راحتی نابود مون می کنه و دیگری قادره درب های خوشبختی رو به روی ما باز کنه. توی خواب کوتاه امروزم، شایدم حین یک خلسه ی ناآگاهانه، داشتم به طور سمبلیک و خلاصه، ماجرای بذر هایی رو می دیدم که به هر یک از ما موجودات داده شده. احساس می کردم من صرفا یک روح هستم و دارم خارج از سیستم مادی به درون آدم ها نگاه می کنم. هر فردی رو مثل یک باغچه می دیدم. می دیدم دونه هایی درون خاک وجود من و دیگران پرورش پیدا می کنه. گیاهانی درون خاک وجود ما پرورش پیدا می کنه. ایده ها و انرژی ما به واسطه ی تعاملات فکری، تبادل نظر و کارهایی از این قبیل، با همدیگه پیوند پیدا می کنن. این کار باعث گرده افشانی گیاهان و تغییر دی ان ای گیاهان میشد. باعث ایجاد گیاهان جدید میشد. اما لحظاتی وجود داشت بسیار حساس. چرا که خاک ها قدرت های خاصی داشتن. خاک ها هر لحظه باید انتخاب می کردن که می خوان با گیاه یا بذر خودشون چطور برخورد کنن. لحظه هایی رو می دیدم که برخی خاک ها از گیاه درون خودشون به سطوح میومدن. به طور مثال می دیدم انسان هایی رو که از حرف یا ایده ی من الهام گرفته بودن و گیاهانی درون خودشون جهش پیدا کرده بود و صاحب بذر های جدیدی شده بودن. اما نگه داری و پرورش این بذر های جدید گاهی براشون سخت بود، چون این گیاه جدید، مسئولیت های متفاوتی رو ایجاد می کرد. سختی های نگه داری از گیاه، گاهی باعث میشد که خاک وجود، ظرفیت نگه داری ازش رو درون خودش نبینه یا اون فرد خاص از نگه داری گیاه دچار احساس بی حوصلگی یا عصبی بودن بشه و بخواد که گیاه رو نابود کنه و خودش رو از دست اون گیاه جدید خلاص کنه.

من با دیدن این لحظه ها مضطرب می شدم. مدام به راهنمایان روحیم می گفتم: کار بذر های تمومه. دیگه این بار محاله بتونن منو تحمل کنن. اون ها گیاهانی که از من بذر گرفتن رو نابود می کنن.

حتی بعضا حس می کردم خوده من تحمل یک گیاه یا بذر جدید رو ندارم و هر آن ممکنه با خشم یا بی حوصلگی خودم، یک گیاه یا بذر رو درون خاک وجودم نابود کنم. اما اغلب اوقات این اتفاق نمی افتاد. به واسطه های مختلف، این دانه ها و گیاهان حفظ میشدن. دیدن این لحظات تکامل برای موجودی مثل من بسیار دلهره آور و نگران کننده بود. نمی دونم راهنمایان روحی ما چطور به روند تکامل ما نگاه می کنن. من که دیگه دوست ندارم توی همچین موقعیت هایی قرار بگیرم.

.

.

.

مشغول تماشای یک برنامه ی تلویزیونی بودم. یه برنامه مخصوص کودکان، پر از عروسک های زیبا. این برنامه مخاطب های خیلی زیادی داشت و افراد زیادی براش زحمت کشیده بودن. سرمایه گذار های قابل توجهی هم داشت. تعداد زیادی عروسک گردان و صداگذار عروسک، برای پیشبرد این برنامه زحمت می کشیدن و این کار به نظرم خیلی دشوار بود.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...