رمان بازگشت به لموریا 3| پست پانزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

در مورد کارت های بازی، واقعا نمی دونم چطور گزارش بدم. اعتراف می کنم اعتماد به نفس کافی برای نقاشی کشیدن رو ندارم. چیز هایی می کشم اما برای دل خودمه نه این که به دیگران نشون بدم.

نگاه سرد یا غرض ورزانه ی آدما از نقاشی کشیدن، دلسردم می کنه. برای همین دوست ندارم مثل گذشته نقاشی هامو به دیگران نشون بدن. این سه ماه، هر چقدر که تونستم نقاشی می کشم. پرتره ها و سمبل نگاری هایی به سبک خودم. در نهایت نگاه می کنم ببینم چه تعدادشون با موضوع کارت هام همپوشانی داره و از بین شون انتخاب می کنم. نمیدونم، اگر شد شاید حتی چاپ شون کردم. توی اندازه های کوچیک. 42 کارت هم اندازه ی کوچیک. آرزو داشتم می تونستم به خوبی مثلا استاد فرشچیان، مینیاتور رو اجرا کنم. ولی باید راه خودمو برم. می تونم از سبک و کار های استاد فرشچیان یاد بگیرم اما در نهایت، من خودم هستم نه استاد فرشچیان. باید نقاشی هایی از جنس روح خودم بکشم.

یادم نمیاد وقتی پیش شما بودم چجوری نقاشی می کشیدم. فقط یک بار خواب دیدم بعد از اون جنگ بزرگ، زمانی که قصد داشتیم مهاجرت کنیم و به شهر های زیر زمینی بریم، درست شب قبل از حرکت، آندری داشت توی یک مسنجر، عکس چند تا از نقاشی های منو به دوستانش نشون می داد.

من متوجه شدم که توی گروه دارن درباره ی من حرف می زنن. انرژی حرف هاشون بهم رسید و فورا آنلاین شدم. وقتی عکس ها رو دیدم شوکه شدم. اون طرح ها رو سال ها پیش تر کشیده بودم اما آندری هنوز عکس هایی از این نقاشی ها رو نگه داشته بود. من طی زندگی فعلی کمی شبیه به اون نقاشی ها کشیدم اما نه به اون خوبی. اون ها مینیاتور نبودن. درون گرایانه و کمی انتزاعی بودن. مثلا پرتره هایی از انسان می کشیدم اما به کمک خطوط و رنگ های انتزاعی، وضعیت های روانی مختلف رو ترسیم می کردم.

در حال حاضر نمیدونم چطور نقاشی هایی به اون شکل بکشم. اون نقاشی ها همه شون ترگل و ورگل و شاد نبودن. اتفاقا سعی داشتم روان های مختلف و احساسات مختلف رو درک و تصویرگری کنم. بعد از بیداری ذهنی، به یاد ندارم که نقاشی غمگینی کشیده باشم. قبلا می کشیدم اما الان نه. گاهی ناراحت میشم اما می ترسم درباره ی احساسات بد نقاشی بکشم. فکر می کنم کارم اشتباه باشه مگه نه؟

یک بار نیلوفر کنارم نشسته بود و داشتم نقاشی می کشیدم. با هم درباره ی پیکاسو حرف زدیم. می گفت یک بار توی اینستاگرام یه نقاشی از پیکاسو دیده که از نظرش خیلی مسخره و احمقانه بوده و همه داشتن مسخره اش می کردن. می گفتن پیکاسو در هفتاد سالگی همچین چیزی کشیده.

اون لحظه چیزی به طور ناگهانی به ذهنم رسید که حس کردم می تونه جواب قانع کننده ای برای نیلوفر باش. بهش گفتم: هر هنرمندی در نهایت سعی داره احساس بخصوصی رو از طریق هنرش منتقل کنه. اگر زبان یک خواننده رو نفهمی ممکنه آهنگش به گوش تو آنچنان جالب نیاد یا حس بسیار متفاوتی ازش دریافت کنی. نقاشی هایی که بچه ها می کشن به چشم خودشون زیبا و دوست داشتنیه چون زبان خودشون رو می فهمن. پیکاسو و امثالش به زبون خاص خودشون نقاشی می کشیدن؛ بحث اینه که ما گاها زبون شون رو نمی فهمیم چه برسه درک کنیم دارن چه حرفی رو منتقل می کنن. نمی گم که نقاشی ها همیشه حرف عجیب و غریبی میگن. ولی درک زبون نقاش، کمک می کنه به درک عمیق تری نسبت به احساسات برسیم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...