رمان بازگشت به لموریا 3| پست هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

از طرف ارغوان به دوستای لمورم

سلام دوستای خوب، حالتون چطوره؟ حال من کاملا رو به راهه و بعد از این که از خواب بیدار شدم، سیستم انرژیکیم خیلی داغ و فعال شده. ممنون بابت حفاظ هایی که برای من می سازید. امروز بیشتر استراحت کردم اما نوشته هامو مرتب و ویرایش کردم. مقداری هم در مورد تعبیر خواب روانشناسی نوشتم. فقط تنها چیزی که زیاد برام خوش آیند نیست اینه که چندان به نقاشی فکر نکردم. دوست دارم هر چه سریع تر کاری در مورد کارت های ماشین شبیه سازی انجام بدم.

خب شما حالتون چطوره؟ این روز ها مشغول چه کاری هستید؟ این جا هوا ابریه، صدای رعد و برق میاد. گاهی بارون میاد. خیلی خوشحالم که دوستایی دارم که براشون نامه بنویسم و موقعیت های خیلی خوبی وجود داره که بتونم آدم مفیدی باشم. مراقب خودتون باشید. به امید دیدار.

.

.

.

ساعت نزدیک 9 صبحه و تازه از خواب بیدار شدم. تمام شب داشت بارون میومد. الانم هنوز صدای رعد و برق میاد. دیشب بعد از تموم شدن کارام با پارسا بازی تخته ای مثل استوژیت انجام دادیم و بعد کم کم خوابم برد. توی خواب دیدم مشغول نوشتن جلد چندم کتاب زندگیم هستم. کتاب خونه ی بزرگی رو می دیدم که روح هایی مثل من درونش فعال بودن و کتاب هاشون رو می نوشتن و نگه داری می کردن یا در اختیار ارواحی قرار می دادن که مایل بودن تجارب این ارواح رو مطالعه کنن. مطمئنم لحظه ای چشم قشنگ رو دیدم. با هم کمی حرف زدیم چون از دیدنش تعجب کرده بودم و خوشحال شدم. فقط صدای خنده ها و انرژی شادی شو به یاد میارم و حس می کنم بهم اطمینان داد که کمکم می کنه.

توی کتابخونه گشت و گذار می کردم که متوجه شدم موجودی برای نویسنده های کتابخونه از دور، انرژی پلیدی می فرسته و سعی داره ازشون سو استفاده کنه یا از نوشتن کتاب، منصرف شون کنه.

این موجود با اسمی دروغین و مختلف و گاها کد های عددی به جای اسم، به سراغ نویسنده ها می رفت. هر چه تعداد کتاب های یک نویسنده بیشتر می شد، بیشتر هم عصبی می شد.

روزی به من پیام داد: دختره ی عوضی، عزیز دلم، چطوره که بین این همه آدم، فقط تو یکی ذات منو شناختی؟ جواب منو بده تا بهت نشون بدم چه مغز و وجود کثیفی داری.

توی خواب تصمیم گرفتم راه ارتباط این موجود رو قطع کنم. یکی از سیستم های انرژیکیم رو جست و جو کردم. این لایه از سیستم انرژیکیم شبیه پتو یا بافت سلتیک بود. چیپستی رو پیدا کردم که از یک ناخون کوچک تر بود. بیرونش کشیدم و از خودم دورش کردم.

دوباره توی کتابخونه راه افتادم. دوست داشتم کتاب های مختلف و ایده های مختلف رو ببینم.

برخی از کتاب ها و نویسنده ها برام آشنا بودن. برخی از اون ها دوست های قدیمی من بودن. اما خب بیشتر محتوای کتاب ها رو اصلا وقت نکرده بودم بخونم و دوست داشتم داستان زیبایی پیدا کنم و بخونم.

ناگهان جناب پارسای جذابم رو دیدم. با همون هاله ی زرد و طلایی. بغلم کرد. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. با تعجب گفتم: اینجا چیکار می کنی؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...