.
.
.
لباس های بسیار رنگی رنگی و جلفی پوشیده بودم با مویی که خوش رنگ و کوتاه بود. تقریبا مثل مو های مرلین مونرو بود. توی دادگاهی بودم و جلسه ی آخر محاکمه ام بود. من زن بسیار پر رو و زبون بازی بودم که مردم اون شهر از من خوش شون نمی اومد. نمی دونم توی کدوم دوره یا سیاره بودم. شاید هم فقط یه خواب سمبلیک بود.
اون دادگاه ظاهرا عقیده داشت که من یه نقاش دیوانه با قدرت های متافیزیکی هستم و باید از انجام دوباره ی کارهای گذشته به نحوی توبه کنم تا حاضر شن منو تبرعه کنن.
روند کند شروع جلسه ی دادگاه خیلی حوصله مو سر برده بود و برای رفع بی حوصلگیم شروع کرده بودم به سر به سر دیگران گذاشتن. با رئیس دادگاه، مسئول ایالت، افراد حاضر در دادگاه و وکلا شوخی می کردم.
وسط دادگاه، تلی از وسایل و خرت و پرتای من درست کرده بودن. چون دادگاه شروع نشده بود، قدم زنان سمت اون تل رفتم و به دفتر نقاشی هام نگاه کردم. کاملا شبیه دفتر نقاشی های بومی و پارچه ای فعلیم بود که هر کدوم حدود 10 تا 15 برگ دارن. نقاشی های خیلی رنگی رنگی و زیبایی کشیده بودم. تعداد دفترهام هم خیلی بیشتر از الان بود. خیلی از نقاشیا در حد پیش طرح بود یا نیمه کاره بود.
با اکرلیک یا همین رنگ های گیاهی و شفاف شرکت پارسا هم کشیده شده بودن. هر چی که بودن خیلی دوست داشتنی بودن. من عاشق شون بودم.
یکی از نقاشی ها که تموم شده بود رو روی دست گرفتم تا به افراد حاضر در دادگاه نشون بدم. این نقاشی رو طی زندگی فعلی هم کشیدم. عکس یه پسر بدون چهره و سبزه رو با موهای مشکی که پیرهن سفید و کت سبز رنگ پوشیده و روی لباس سفیدش، طرحی از برج در حال فرو ریختن و سوختن رو میشه دید. درست مثل برجی که روی کارت های تاروت وجود داره و پسرک با دست هاش، کتش رو بازکرده تا طرح روی لباسش به شکل واضحی به نمایش در بیاد.
"نقاشی پسرک و برج" رو خیلی سال پیش و قبل از بیداری ذهنیم کشیدم. اون زمان با کارت های تاروت آشنایی داشتم اما هر چه کارت ها رو بر می زدم چیز بسیار شوم و ناراحت کننده ای می دیدم. دوست نداشتم این اتفاقی که فالم ازش حرف میزنه سر راهم قرار بگیره. کارتی که خیلی زیاد و به طور مکرر می دیدم، همین کارت برج بود که نماد جالبی نبود حداقل نه برای من.
اون زمان با خودم فکر کردم پس اگر قراره اتفاق بدی برام رخ بده، بهتره با شجاعت باهاش رو به رو بشم، چون هیچ اتفاقی بدون علت نیست و حتما میشه درسی درونش پیدا کرد.
توی این خواب، با خوشحالی نقاشیم رو رو به روی جمعیت گرفتم و با خوشحالی گفتم: یوهو!
.
.
.
نظرات
ارسال نظر