رمان بازگشت به لموریا 3| پست پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

به هاله اش نگاه کردم. دخترک رو می شناختم. گرچه اسمش رو یادم نمی اومد. این دختر طی دوران تحصیل، به من بدی کرده بود و از عمد، جلوی پیشرفت منو گرفته بود. اون حق منو خورده بود. تقلب کرده بود. اما اون لحظه به حدی غرق در احساس خوشبختی و آرامش و حس امنیت بودم که دیگه حضور اون دختر آزارم نمی داد و برام اهمیتی نداشت.

دوباره به راه افتادم. به انبار های مواد غذایی رسیدم که از میوه های همون باغ های فراوون پر شده بود. به کمک همون میوه ها و گیاهان درون باغ، خوراکی های مختلفی درست کرده بودن. این میوه ها و خوراکی ها به حدی زیاد بود که هر چقدر می بردن تموم نمی شد.

برخی افراد که به اون منطقه  آشنایی نداشتن و مسافر بودن، فکر می کردن این خوراکی ها فروشی هستن یا اجازه ی دست زدن به اون ها رو ندارن.

من و دوستانم اغلب سراغ این افراد می رفتیم و بهشون ساز و کار این باغ رو توضیح می دادیم و اگر دلشون می خواست، از خوراکی های باغ بهشون می دادیم.

آخرین تصویری که به یاد دارم این بود که به خونه رسیدم. تصویر اون مرد روانشناس توی ذهنم کامل و واضح شده بود. باهاش حرف می زدم و میگفتم: اگر بهم دروغ بگی و بهم خیانت کنی چی؟ مبادا ازم سو استفاده کنی ... انگار از خودم می ترسیدم و اون چیز هایی که دنیا بهم داده بود، اون فرصت ها و اون قدرت درونی، به چشمم یک شمشیر دو لبه بود. می ترسیدم ازشون درست استفاده نکنم.

خواب های دیشب به چشم من شگفت انگیز بود. اولش اصلا متوجه منظور الهه نشدم. متوجه نشدم چرا میگه آدم هایی که بهت بدی کردن رو ببخش. متوجه نشدم که اگر ببخشم، چطور باید از خودم در مقابل بدی و کینه توزی دیگران محافظت کنم. الهه انگار که می خواست بگه تو برای مفید بودن، داشتن حس امنیت و رسیدن به آرزو هات، فقط نیاز به درک و آگاهی بیشتری داری. نه هیچ چیز دیگه.

.

.

.

امروز بعد از ظهر، با پارسا، هومن و لوسی، توی گلخونه ی لوسی اینا جمع شدیم و بستنی و بیسکوییت خوردیم. کارهای اداری سایت تعبیر خواب هم تموم شد و دوباره زندگی کاریم به جریان آروم خودش برگشته. پارسا در مورد شعبه ای از شرکت تولید رنگش گفت. قصد داره این شرکت رو در کشور هند دایر کنه. ازم پرسید که آیا علاقه ای دارم مدتی در هند زندگی کنم؟

منم گفتم: هیچ مشکلی با محل زندگیم ندارم. همین که پیش تو باشم برام خوشحال کننده است.

در حال حاضر هم مشغول تست بازی جدید گروه بازی سازی بودم.

فکر می کنم وقتشه نامه نگاری با روح آقای پیکاسو رو شروع کنم و باهاش در مورد نقاشی و کارت های بازی صحبت کنم. بحث اینه که من از آقای پیکاسو خجالت میکشم. از تسلا خجالت نمی کشیدم ولی از پیکاسو چرا. اما باید باهاش حرف بزنم. راستش من زیاد پیکاسو رو نمی شناسم. نه به اندازه ی تسلا. زیاد سر به سر تسلا میذاشتم و برام یه دوست خیلی خوب بود. ولی چیز زیادی از گذشته ام با پیکاسو به یاد نمیارم. به هر صورت فعلا باید کمی استراحت کنم. به محضی که انرژیم تقویت شد نامه ای برای پیکاسو می نویسم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...