رمان بازگشت به لموریا 3| پست چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

به دستم اشاره کرد. دستبند طلایی رنگی روی دستم بود. گفت: من یکی عین این دستبند رو دارم، این دستبند رو همون فردی برام خریده که برای تو خریده، حالا من همون چیزایی رو دارم که تو داری.

کمی عصبانی شدم؛ جلوی خشم خودمو گرفتم.

به دستبندش اشاره کردم و نشان های روی دستبند رو چرخوندم. گفتم: به عدد های پشت دستبند نگاه کن؛ چیزی که تو داری یه دستبند تقلبیه، درست مثل خودت که یه فرد متقلبی.

دخترک فهمید که من اونقدرا هم احمق نیستم و چقدر از دستش ناراحت شدم.

روز بعد دیدم که بسته ی شیرینی ها رو جلوی کمد من گذاشته بود. از انرژی بسته فهمیدم که این بسته متعلق به همون دختره. متوجه شدم دوست داره من شیرینی ها رو ازش بگیرم. (استعاره از این که تجربه ی خوبی که براش درست کردم رو خراب کنم و ازش بگیرم) تا بتونه همه جا شایعه کنه ارغوان آدم خسیس و گدا صفتیه.

بسته رو به دخترک پس دادم و از خوابگاه رفتم. تمام واحد هامو پاس کرده بودم. باید می رفتم دنبال آینده ام. رسیدم به یه منطقه ی نیمه کوهستانی و خوش آب و هوا که پر از باغ های زیبا بود.

زنی زیر یه درخت توت نشسته بود و داشت برای افرادی که از اونجا رد میشدن طالع بینی می کرد.

من از فالگیر ها خوشم نمیاد. اما هاله ی این زن رو زیبا و عاری از حرص، حسادت و کینه دیدم. دیدم که بدون حسادت و بدجنسی، برای آرزو هاش تلاش کرده بود و همسر و فرزند و ثروت دلخواهشو داشت. (فرزندان استعادره از انگیزه ها و اهداف و مهارت های روانی یا ذهنی هستن.)

براش هدیه ای بردم و ازش خواستم طالع منو ببینه.

به تهه فنجون زیبایی نگاه کرد و گفت: همسری به دست میاری که تجربه و علم زیادی داره و اختلاف سنی قابل توجهی دارید. (استعاره از قدرت یا علم یا انگیزه ای که پتانسیل زیادی داره و حاصل تجربه ی طولانی مدته) یک نقاشی زیبا از یک منظره ی زیبا می کشین و سرزمین های اطرافتون کم کم شبیه اون نقاشی میشه. همسرت یک روانشناسه و عشق براش بسیار مهمه و با هم سفر زیادی رو پشت سر می ذارید و تمام چیز هایی که برای رسیدن به آرزو هات نیاز داری رو به دست میاری. و مهم تر از همه این که زندگیت درگیر روزمرگی نمیشه، تو از روزمرگی نفرت داری، درسته؟ آرزوت برآورده میشه.

از زن طالع بین تشکر کردم و راهمو ادامه دادم. هر چه بیشتر می رفتم، صدای مردی که اصطلاحا همسرم بود واضح تر می شد و چهره اش رو درون ذهنم می دیدم که بهم لبخند میزنه. کاملا حس می کردم که اون جزوی از شخصیت خودمه و هر چه واضح تر و قوی تر میشه، احساس قدرت و امنیت و آرامش بیشتری هم پیدا می کنم.

جایی از مسیر، درخت زیبایی دیدم. زیر سایه ی درخت دراز کشیدم تا استراحت کنم. صدای لوسی رو شنیدم. دیدم که داره از اون درخت برای من میوه میچینه. بهش گفتم: من سیرم، برای دوستات میوه بچین.

چند تا از دوستای لوسی کمی اون طرف تر ایستاده بودن تا بتونن میوه بچینن اما یکی از اون ها علاقه ای نداشت تا من اونجا هستم جلو بیاد و میوه بچینه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...