رمان بازگشت به لموریا 3| پست سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

چقدر حرف زدن با شما لذت بخش و فوق العاده است. من فقط حرف می زنم و در جوابم انگار که در های بهشت به روم باز میشه. ای کاش دوباره می تونستم صدای خنده هاتون رو بشنوم.

یکی از بچه های گروه بازی سازی تا وقت گیر میاره ازم در مورد روزمره ام میپرسه و به من انتقاد می کنه که چرا درون دنیای واقعی زندگی نمی کنم و همه اش توی دنیاهای دیگه سیر می کنم. اون در واقع یه لموره ولی گذشته شو یادش نمیاد. بهش بگید که اینقدر سر به سر من نذاره، وگرنه "تشرم را به سمتش پرتاب خواهم کرد."

پروژه ای که برای تیدیان آماده کرده بودم تموم شد و می خوام چند روزی مرورش کنم و ایرادات نگارشیش رو تا جای ممکن بگیرم. گاهی بیش از حد فعل ها رو اشتباه می نویسم. حتی حین نوشتن دستی. نمی دونم دلیلش چیه. گرچه فکر نکنم اصلا تیدیان حوصله کنه پروژه ام رو بخونه. اما در مورد بدروس مطمئن نیستم. ممکنه بخشی از پروژه مو بخونه.

یکمی درگیر کارای اداری سایت هستم. نامه نگاری هام هنوز به نتیجه ی خاصی نرسیده. کارای سایت هم زیاده. درون خودم نمی بینم که بتونم اون طور که باید و انتظار میره از پسش بر بیام. اما خب باید در نهایت کاری انجام بدم. شکست هم بخورم ضرر خاصی نمی بینم.

قول بدید که زود به زود میاید ب خوابم. بیاید تا ببینم تون. آرزوم اینه شما رو ببینم یا حتی شده عطر شما رو حس کنم.

.

.

.

روح الهه داشت باهام حرف می زد. خیلی بهم نزدیک شده بود و چهره اش مهربون و دلسوز بود. چیزی می گفت با این مضمون: انرژی ای قصد داره به تو برسه، اتفاق خوبی هست که می خواد برای تو رخ بده، اما کینه ای به دل داری که اجازه نمی ده این اتفاق بیوفته؛ آدمایی که بهت بدی کردن رو ببخش تا اتفاقی که دوست داری به جریان بیوفته.

خواب ورق خورد. خودمو توی خونه ی قدیمی ای می دیدم. خونه ی قدیمی برای من نماد انرژی های قدیمی یا افکار قدیمی هست. اون جا کاربرد یک خوابگاه رو داشت. عده ای مثل من اونجا سکونت داشتن. دختری رو دیدم که سال ها پیش به من بدی کرد و از روی حسادت، ضربه ای به من زد که یک روز، مرگ رو جلوی چشمام دیدم.

من بهش خوبی کردم و به خاطر کارهایی که براش انجام می دادم از تهه قلب خوشحال میشد. اما اون نتونست به طمع خودش غلبه کنه و از من بدش می اومد. به خاطر چیز هایی که داشتم. چیز هایی که خودش هم میتونست به دست بیاره.

توی خواب، همه ی اتفاقات گذشته رو به صورت سمبلیک می دیدم. می دیدم که من پول بیشتری نسبت به افراد ساکن اون ساختمون دارم (پول نمادی از انرژی های روانی هست) چون بیشتر کار کرده بودم. با این پول، شیرینی ها و خوراکی های زیادی خریده بودم. این خوراکی ها برام زیاد بود. می خواستم بقیه اش رو به افراد ساکن اون ساختمون ببخشم. چون می دونستم خیلی از اون ها مادر و پدر خوبی ندارن. (استعاره از قدرت مدیریت روانی) تعدادی از این شیرینی ها رو به همون دختری دادم که قلبمو شکست. اون زمان می دونستم موجود به شدت حسودیه اما هنوز بهم بدی نکرده بود.

شیرینی ها رو می خواست. بهشون نیاز داشت. اما اون لحظه درونش رو دیدم که چقدر از من نفرت داره و دوست داره زجرم بده.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...