آدم به شدت کله شق و بی اعصابی به نظر می رسیدم. عقاید و افکارم باعث شد تا دیگه کسی نخواد که با من دوست باشه و یا درون جمع هاشون شرکت کنم. این باعث شد وقت و سکوت و تنهایی زیادی داشته باشم.
به تدریج، حرفه ی دوخت لباس های مجلسی زنانه ی بسیار ظریف رو پیش گرفتم. کنار جاده ی ساحلی که بسیار هم شلوغ بود، یک مغازه خریدم. یک سگ درشت و زیبا داشتم که تبدیل شده بود به بهترین دوستم. از عمد شغلی رو انتخاب کرده بودم که هر آدمی مشتری مغازه ام نباشه. اون آدم های بازنشسته علاقه ای به پوشیدن لباس های زیبا و ارزشمند، درون جمع هاشون نداشتن چون جمع هاشون ساده و بی تکلف بود و تعداد این طور مهمونی ها هم زیاد.
تخت بزرگی وسط مغازه ام بود. زمان هایی که نیاز به استراحت یا مراقبه داشتم روی این تخت دراز می کشیدم. جلوی مغازه ام منظره ی دریا و ماه رو می دیدم.
حین مراقبه با این که چشمام بسته بود، به کمک چشم سومم به دریا و جاده ی ساحلی نگاه می کردم. به آواز پرنده ها گوش می دادم. مغازه ی من یک درب شیشه ای هم داشت. حین استراحت، درب فلزیش رو نمی بستم. برای همین، افرادی که از جاده رو میشدن، می تونستن ویترین مغازه رو ببینن. فکر می کردن من نمی تونم اون ها رو ببینم.
اما حین استراحت، با چشم سومم نه تنها اون ها رو می دیدم که رد میشدن، بلکه حتی صداشون رو می شنیدم، هاله شون رو می دیدم و می فهمیدم که دارن به چی فکر می کنن.
از من خوش شون نمی اومد و دوست نداشتن باهام رو به رو بشن. از این بابت خیلی خوشحال بودم. سگم هم از این بابت خوشحال بود. متوجه میشد دیدن اون ها چقدر ناراحتم میکنه و هر وقت حس می کرد اون ها به من نزدیک میشن، آماده ی پارس کردن میشد.
حقیقت اینه که خیلی از افراد جامعه و افکاری که رایج هستن به همین شکلن. بسیاری از سبک های زندگی، اهمیت خاصی به اخلاقیات عمومی نمی ده و به نحوی خود محورانه است. اما هر چیزی که راحت تره، لزوما بهترین انتخاب نیست. این خواب، انگار می خواست به من بگه؛ چیزی که باید ازش منزجر باشی، تنهایی و طرد شدن نیست، بلکه تقلید یک سبک زندگی احمقانه است که به تدریج ازت موجودی بی تفاوت و بی عاطفه میسازه.
.
.
از طرف ارغوان به دوستای لمورم
سلام حالتون چطوره؟ خیلی دلتنگ تون هستم. می خواستم امروز زود تر نامه ای بنویسم اما کمی نیاز به مراقبه داشتم. نمی دونم مشکل چیه اما مدتیه لثه هام خونریزی می کنه و امروز دردی شروع شد که احساس می کنم نه فقط لثه بلکه بخش هایی از صورتم رو درگیر کرده. حس می کنم سرما هم خوردم. در کل یکمی خسته و کوفته ام. اما ذهنم برای کار کردن و نوشتن آماده است.
امشب حین مراقبه، به نحوه ی تصویرگری کارت ها فکر کردم. به نحوه ی صفحه آرایی کتاب جدیدم فکر کردم. به رنگ ها فکر کردم. برای شروع قصد دارم برای هر رنگ، یک جمله بنویسم. یک جمله ی کوتاه به کمک سمبل هایی که حین تمرکز روی اون رنگ خاص به ذهنم میاد. اولین رنگی که در موردش تمرکز کردم برام مه صبح گاهی و حس امنیت رو تداعی کرد. مه صبحگاهی منو یاد سرزمین فرشته ها میندازه و هاله های نقره ای. حس امنیت منو یاد چاکرای ریشه میندازه.
جمله ام اینه: برای این که چاکرای ریشه ام کامل شه، باید تبدیل به یک فرشته بشم.
نظرات
ارسال نظر