رمان بازگشت به لموریا 3| پست اول

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

درون دهکده ای ساحلی، با افرادی زندگی می کردم که از فرهنگ نسبتا مدرنی برخوردار بودن. اون ها لباس های زیبا می پوشیدن و به نظر می رسید اغلب شون از شهر نشین هایی هستن که دارن دوران بازنشستگی خودشون رو سپری می کنن. بیشتر وقت، مشغول تفریح کنار ساحل یا جشن و دور همی درون کافه ها و رستوران ها بودن. دوستان صمیمی و خانوادگی هر فرد هم، معمولا همون افرادی بودن که زمانی باهاشون درون یک اداره کار می کردن. من درون همچین جامعه ای زندگی می کردم.

زن جوانی بودن و اون افراد هم بدشون نمی اومد که درون جمع ها و مهمونی هاشون شرکت کنم. اما اون ها رفتار ها و عادت هایی داشتن که باعث می شد از بودن کنارشون لذت نبرم.

اون ها انرژی های خودشون رو به همدیگه تحمیل می کردم و از این طریق، اون مقبولیت و شادی ای که نتونسته بودن درون شهر به دست بیارن رو پیدا می کردن. اما به شکلی ناسالم یا کاذب.

می دیدم که زن و مردی حدودا 45 ساله، پیرمردی رو با شوخی های تند، مجبور می کردن از آب میوه ای بخوره که درست کرده بودن. اون پیرمرد به آبمیوه علاقه ای نداشت و وقتی به زور و توی رودروایسی اون آب میوه رو خورد، انگار که به انرژیش تجاوز شد. اما به هر صورت دوست نداشت که دوستانش رو ناراحت کنه و از دست شون بده، برای همین شوخی های احمقانه شون رو تحمل می کرد.

پیرمرد روی چهارپایه ای نشسته بود که روی این چهارپایه یک لایه ی ضخیم ابر بود و روی این ابر ضخیم هم یک لایه چرم کشیده شده بود.

به نظر می رسید یک چرم مصنوعی و سسته. طی شوخی ها، ناگهان یک نفر ضربه ای به چرم این چهارپایه زد و لایه ی چرمی پاره شد.

از میون ابر و چرم پاره شده، کیسه ی کوچکی بیرون افتاد. درون کیسه یک دستمال خون آلود و یادداشتی بود که ماجرای یک قتل رو توضیح می داد. یک زن جوان این ماجرا رو نوشته بود و از یابنده ی این مدارک کمک می خواست. محتویات این نامه رو درست یادم نیست فقط می دونم که وظیفه ی ما اینه که این مدارک رو به پلیس تحویل بدیم.

یکی از دوستان پیرمرد گفت: هی بیخیال، اگر صداشو در بیاریم جشن بقیه هم خراب میشه و باید سوال و جوابای پلیس رو تحمل کنن. نمی بینی همه این جا می خوان خوش بگذرونن؟

از حرف این مرد خوشم نیومد. کیسه و کاغذ و دستمال رو از دستش گرفتم و پیش افسردی رفتم که درون کافه بود. اون هم داشت پیش بقیه می خندید و خوشحال بود.

گفتم: این ها رو به پلیس تحویل بده.

افسر و بقیه ی افرادی که پشت میر بزرگی مشغول شادی و خنده بودن لحظه ای مکث کردن. از این موضوع هیچ خوش شون نیومد. افسر گفت: هی دختر، چه دلیلی داره صداشو در بیاریم؟ نمی بینی اینجا همه می خوان شاد باشن و خوش بگذرونن؟

اعتراض کردم و گفتم: پس اگر چند وقت دیگه یکی از شما دچار دردسر شد یا به قتل رسید و به نحوی کمک خواست، من هم نادیده تون می گیرم.

دقایقی بحث کردیم. افراد درون کافه هیچ علاقه ای به شنیدن یا فکر کردن به حرفای من نداشتن. همون طور که با عصبانیت کافه رو ترک می کردم، خطاب به افسر گفتم: من فردا به اداره ی پلیس میرم و در صورتی که متوجه بشم گزارش این یافته ها رو ندادی، تو رو لو میدم و برات پرونده میسازم. تو این مدارک رو توی دست داری و وظیفه ات اینه که تا صبح گزارش بدی.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...