تابلو ها رو با دقت به سالن میارم و به ترتیب تاریخ کشیدن ، نصبشون میکنم .
فک نمیکردم این ساختمون این قدر آروم و خلوت باشه .
پنجره ها رو با روزنامه میپوشونم . نوری که از درز پنجره ها میاد ، توی ذوق میزنه . سیستم تهویه ی سالنو روشن میکنم .
از مانیتور روی میز وارد بروج موسسه میشم . تمام اخبار موسسه و مسائل مربوط به اون توی این بروج لحظه به لحظه به روز رسانی میشه . مامان پیام میفرسته : سلام ! کی اومدی ؟ ندیدمت !
-همین الان ....نه یه نیم ساعتی میشه .
-سالن اوکی شد ؟
-اوهوم....
دقیقه ای بعد بنر نمایشگاه تابلو هام روی بروج میره ....جالبه نه ؟ خیلی جالبه ...یه نمایشگاه برای کمک به خیریه ...روحم شاد و یادم گرامی !
مامان بلافاصله پیام میذاره : چجوره ؟ بنر اوکیه ؟
-اوهوم!
-راستی ! تو که بیکاری غلط املایی این گزارشایی که برات میفرستمو بگیر ....حوصله تم سر نمیره ....
یه آن زیر بار حرف مامان کمرم میشکنه ....کی گفته من حوصله ام سر رفته ؟
دم صبح ، پنچر و خواب آلود به خونه بر میگردم . هدفونو میذارم روی گوشم و کنار پنجره ، روی تخت دراز میکشم . اگه بتونم تمام روزو خونه بمونم میتونم بعد از ظهر یه سر به انبار برم و کتابای زیر زمینی مو پیدا کنم . دوس دارم دوباره به شغل سابقم برگردم .
نمیدونم چرا .....ولی یکی از دلایلی که دارم سعی میکنم از سازمان دور باشم اینه که احساس میکنم توی این مدت به طرز فجیعی غرورمو له کردن ....هر کی به ما رسید به شیوه ی منحصر به فردی به ذات ما ***
نظرات
ارسال نظر