رمان از ما بهترون 2| پست صد و پانزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

دوس دارم یه تابلوی متوسط با رنگای لاجوردی و سبز و مشکی و نقره ای بکشم ....شولوغ و مرموز باشه و ذهن بیننده رو یه جورایی مشغول کنه ....
برای ثبت اثر هنری جدیدم ، بعد از یه مدت نسبتا طولانی ، به پشت بوم میرم ....زیر شاخ و برگ درختای انگور ، صفحه مو روی میز میذارم و طرح اصلی رو با مداد کمرنگ طراحی میکنم ...
ستاره ها برای خودنمایی رنگ نقره ای ، امواج احمق برای لاجوردی ...چن تا چشم با حالتای مختلف....میتونم هر کودوم از چشما رو به یه رنگ متفاوت دربیارم ....چشمای طلایی ، فیروزه ای ، قهوه ای روشن ...سبز آبی ...بنفش....
و در اخر یه طرح ساده از یه سری مورچه که از لونه شون بیرون اومدن ....مورچه هایی که همه ی این رنگ های براق و عجیب و غریب و دیوونه کننده بالای سرشون توی جنگ و دعوا به سر میبرن و اونا هم با خیال راحت به زندگیه خودشون ادامه میدن ...
خورشید کم کم طلوع میکنه . خستگی رو تا ته ذره های تنم حس میکنم . بدون این که به نتیجه ی ساعت ها نقاشی و رنگ بازیم نگاه کنم ، وسایلمو جمع میکنم و به اتاقم برمیگردم ...
سوز سردی از پنجره میاد و نوک دماغمو اذیت میکنه . قطره های خشک شده ی اشک و پلکام که به زور از هم جدا میشن ، خبر شوروع یه بعد از ظهر دیگه رو میده .
بعد از خوردن عصرونه به اتاقم برمیگردم و کنار پنجره به بیرون خیره میشم . دستمو زیر چونه ام میذارم . چشمامو میبندم و به صدای جیرجیرکا گوش میدم .
کمی مرطوب کننده به موهام میزنم و صورتمو آب میزنم . پالتوی مشکی جدیدمو میپوشم . تابلو های نقاشیمو با دقت توی کومولوس میذارم و به طرف انجمن خیریه ی مامان به راه میوفتم . ستاره ها امشب نقره ای و فیروزه ای به نظر میان . توی شهر تغییرات زیادی به وجود اومده . چراغا و بنرای تبلیغاتی زیادی نصب شدن .
جلوی خیریه توقف میکنم . خیلی خوبه که هنوز این جا منو نمیشناسن . کلید سالنی که مامانم بهم داده رو از جیبم بیرون میارم . یه سالن متوسط توی طبقه ی بالای خیریه اس . کف پوشای آبی با دیوارای سبز آبی!

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...