هر دو میزنیم زیر خنده . خشایث میگه : به نظرم کاوه تو این شرایط خیلی به روحیه ات کمک میکنه ...
با عصبانیت خفیفی ، هوفی میکشم و میگم : خودت از الان میدونی ، دو روز نگذشته ، ازش زده میشم ...
بلند میشم که برم . خشایث میگه : راستی آنیا ....اوستا سراغت نیومد ؟ بعد از مزایده ی اردوی ستاره شناسی میگف میخواد تو رو ببره تو اکیپ خودش....
سرمو پایین میندازم و ادای خجالت زده ها رو در میارم و میگم : خب اوستا این لیاقتو توی من دید اما خب....
نیشخندی میزنم و میگم : اما خب من که حال و حوصله ی این مسخره بازیا رو ندارم ....
و با پر رویی اتاقو ترک میکنم .
با خوشحالی و سرحالی به خونه برمیگردم و به اتاقم میرم . صدای صحبت کردن سنا و رامبد از پایین میاد ....رب ساعتی یه آهنگ پارتی قدیمی گوش میدم ...و به قیافه ی خشایث وقتی که داشتم ازش خداحافظی میکردم فکر میکنم . بلند میشم و کتابای درسیمو از روی صندلی بزرگ قدیمیم برمیدارم و بعد از مدت ها با خرت و پرتای قدیمیم رو به رو میشم . تیکه پاستیلای شکسته ...ماژیکای تموم شده ...گواشای خشک شده ....آبرنگ کثیفم که از هر رنگش یه ذره دیگه بیشتر نمونده . اونایی که نقاشیامو میدیدن ، میدونستن هیچکی مث من تو مصرف وسایل نقاشی دست و دل باز نیست . در واقع با خیال راحت تا آخرین ذره شونو استفاده میکردم...
درست یادمه وقت ورود به اردوگاه ، کاوه فورا خودشو به اوستا رسوند و چمدونشو بلند کرد تا به داخل اردوگاه ببره و این در حالی بود که من و اوستا کنار شمشادای کنار اردوگاه در حال صحبت بودیم و اصلا از نگاه های کنجکاوش که دوست داشت بدونه چی بین ما میگذره خوشمون نمی اومد . لباسای شیک و اسپرتی داشت ....سرحال و پر انرژی ...علاوه بر اون یه غرور زیرکانه داشت که نمیذاشت دخترا بدون حیله و ابتکار بهش نزدیک بشن .
اما خب...به نظرم همه ی ما برای همدیگه یه تاریخ انقضا داریم....همه یه روز از چشم هم میوفتیم....
نظرات
ارسال نظر