چشمامو میبندم و جواب میدم : همیشه آرزوم این بود برای چیزی غیر از ماموریت باهام تماس بگیری ...الان که دیگه همه چیز تموم شده رسما به آرزوم رسیدم .
خشایث خنده ی یواشی میره و میگه : جدا گزارش ماموریت اینقد برات سرسام آوره که اون طوری فرار کردی ؟...و واقعا فکر کردی که ما ندیدیمت ؟
پوزخندی میزنم و میگم : بعد این همه سال اونقد نسبت به تجهیزات امنیتی سازمان ناشی نیستم ....فقط منتظر بودم از تیررس مادرم دور شم .
خشایث میگه : بالاخره باید اون گزارشو بدی ...
کمی مکث میکنم و میگم : بالاخره یه روز از دست شما خلاص میشم .
به فرمان خشایث خودمو به دفترش توی پاسارگاد میرسونم . جلوی در ورودی ، کنار پست خونه مکث میکنم . با ریلکسی دستمو توی جیبم فرو میبرم و وارد میشم .
توی راه ، خبر برداشته شدن سنگ مرد بالدار رو دیده بودم ولی الان که دارم به سنگ تقلبی نگاه میکنم ، بیشتر درباره ی دلیل دزدیده شدنش کنجکاو میشم .
نگاهی به بوفه ی اون پسری میندازم که سری قبل حواسش بهم بود ...پسره ی خل !...
سرشو پایین انداخته و داره کاغذ خط خطی میکنه ...
فعلا شیطنت خاصی به ذهنم نمیرسه که روش پیاده کنم ...علاوه بر این درست نیست بیشتر از این خشایثو منتظر بذارم ...
.
.
.
خودکاری رو از روی میز برمیدارم و با استایل پسر توی بوفه به خط خطی کردن کاغذ مشغول میشم و خطاب به خشایث میگم : من به خوده کاوه هم گفتم ....من احساس خاصی نسبت بهش نداشته و ندارم . معمولا هر پسری که دلقک بازی دربیاره ، برای دخترا جذابه ....الانم برای برگشتن خیلی دیر شده ...اصلا فکر کردن به این قضیه احمقانه اس ....
خشایث نوشیدنیشو با یه قاشق خیلی بلند بهم میزنه و میگه : هر جور خودت راحتی....این روزا چجور میگذرونی ؟
چینی به دماغم میندازم و میگم : خیلی فاز منفی....فقط منتظرم زمان بگذره ...بلکه همه چیزو فراموش کنم ....شاید وقتی برگشتم خونه چن تا تابلوی جدید بکشم و با تابلو های قبلیم یه نمایشگاه بذارم....
نظرات
ارسال نظر