رمان از ما بهترون 2| پست صد و دوازدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

آره و این یعنی این که از اتفاقایی که توی سازمان در انتظارش بود ترسید و فرار کرد ....
به شخصه عده ی زیادی رو میشناسم که یه سرگذشت حوصله سر بر و بی مزه داشتن و الان زندگی هیجان انگیز و جذابی دارن . خیلیا رو هم مثل خودم دیدم که زندگی پر داستانی داشتن و الان دارن رو ریتم آرومی وقت میگذرونن . همیشه اون بخش از زندگی که پر قصه و بالا و پایینه مسیر زندگی رو روشن میکنه .
روی صندلی های چیده شده ی توی سالن میشینیم . دماغمو بالا میکشم . اصلا حوصله ی این یارو ماموره رو ندارم ..همینی که میخواد ازم گزارش بگیره . ....دوس ندارم دوباره به گذشته فکر کنم . دوس ندارم دیگه به کاوه فک کنم . به اون اردو ...دوس ندارم....
فقط دوس دارم برم یه جایی که هیچکی نباشه ....یه جایی که اگه کسی هم هس شاد باشه و بخنده ....دوس دارم برم جایی که کسی ازم نخواد از گذشته حرف بزنم ...
همین موقع آیینه جیبی مامان به صدا در میاد و برای جواب دادن بهش بلند میشه و میره ....
نگاهی به سالن میندازم . دو تا مرد هوازی که از لباساشون معلومه زیاد سطح بالایی ندارن گوشه ی سالن در حال حرف زدنن . مامانو با چشم دنبال میکنم . عادت داره موقع حرف زدن با آیینه اش راه بره ...میره ...میره و توی نبش سالن به راهروی دیگه ای میپیچه .
هنوز تصمیم قطعی برای فرار نگرفتم که از جام بلند میشم و سالن رو ترک میکنم . چن بار برمیگردم و پشت سرمو نگاه میکنم . چند قدم آخر رو با سرعت بیشتری طی میکنم . دستمو توی جیب مانتوم فرو میبرم ، سرمو پایین میندازم و از سازمان میزنم بیرون .
هنوز تصمیم جدی برای مکان بعدیم ندارم که جیم میشم .
روی یه پل هوایی خیلی بزرگ ، وسط شهر ، به عبور ماشینا خیره میشم . نسیم خنکی لا به لای موهام پیچ و تاب میخوره .
خیلی دوست دارم هیچ چیو جدی نگیرم و خودمو بزنم به بیخیالی ....اما خب کارای من همیشه یه جاهاییش لنگ میزنه .
آیینه جیبیم به صدا در میاد . اگه مامان باشه ترجیح میدم جواب ندم اما تماس از طرف خشایثه .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...