وسط مهمون خونه روی دو زانو میشینم و سخت درگیر اعداد و ارقامشون میشم . هر بار که میخوام ارقامشونو وارد لیست کنم یه چشمی به اعداد خیره میشم و صفراشونو میشمرم . خیلی وقت بود روی چیزی دقت نکرده بودم .
از طرفی صدای هدفون نمیذاره به چیزی غیر از فیشای پرداختی توجه کنم . مثل یه بچه ی دبیرستانی عبوس که در حال حل کردن یه مسئله ی مغز خورد کن ریاضیه یادداشتو ادامه میدم .
همین کارای پیش پا افتاده اس که کم کم سن منو کاهش میده ...حتی کوچیکتر از یه دختر نوزده ساله ...
دستی رو توی موهام احساس میکنم . حس اون دانش آموزی رو دارم که میخوان برگه ی امتحانی رو از زیر دستش بکشن چون دیگه وقت تموم شده .
با عصبانیت برمیگردم و با چهره ی مامان مواجه میشم . لحظه ای مکث .....هر دو لبخند میزنیم . مامان کنارم میشینه و میگه : خیلی آروم شدی ...نمیخوای از چیزایی که توی سرت میگذره حرف بزنی ؟
-اینقدر خسته ام که حتی نمیتونم به مهم ترین اتفاقات فک کنم .
-جلسه ی امشب سازمان برای گزارشتو که حواست هس ؟ ...زود تر این قضیه رو تموم کن ...بعد از اون میتونیم یه سفر داشته باشیم تا تو هم از این کرختی در آی ....
-این مدت زیاد سفر بودم ...دوس دارم برم سر کار یا مثلا دوباره درس بخونم ....
مامان لبخند پیروزمندانه ای میزنه و میگه : توی انجمن ما جای تو هم هست ...اتفاقا اینطوری بیشتر کنارم هستی و خیالم راحت تره ....
امشبو به همراه مامان به سازمان میریم ....بین راه همه اش خودمو در حالی تصور میکنم که توی انجمن خاله زنکی مامان کاغذ کاهی زیر و رو میکنم و با زنای فک زن و بی مزه سر و کله میزنم . حتی تصور میکنم روزیو که توی سازمان ، اوستا به خشایث میرسه و بعد از فک زدن درباره ی دزدای سازمان و گرفتن یه پک از سیگارش ، با بی اعتنایی اما کنجکاوی درونی زیاد میگه : راستی از اون دختره آنی چه خبر ؟
خشایث هم پوزخندی میزنه و میگه : تو انجمن مادرش وقت میگذرونه ....
نظرات
ارسال نظر