توی اوج رویاهام غرقم که صدای در منو به خودم میاره . هدفونو از روی گوشم برمیدارم و نگاهی به اطراف میندازم . به یاد میارم که کسی خونه نیست و الان من باید درو باز کنم . دقیقه ای بعد با ناهید ، دوستی قدیمی که مدت ها بود ازش خبری نداشتم مواجه میشم .
خیلی وقت بود همه ی دوستامو از سرم باز کرده بودم و روی چیزای دیگه ای تمرکز کرده بودم .
اطراف خونه ، کنار علفا قدم میزنم . ناهید موهای بور فرفری به هم ریخته شو با تل آبی عقب زده و یه مانتوی گل و گشاد نارنجی پوشیده .
دقایق اول کمی از حرف زدن باهاش خجالت میکشم اما کم کم سر صحبتو با هم باز میکنیم و گزارش کارای اخیرمونو میدیم . ناهید با لبای کوچیک صورتی رنگش خیلی تند تند حرف میزنه . با این که زیاد علاقه ای به حرفاش ندارم اما گوش میدم . هنوز تحت تاثیر آهنگ غمگینی هستم که دقایقی پیش گوش میدادم . درسایی که ناهید داره به زور پاسشون میکنه ، دو ماهی که به اردوی سنگ شناسی رفته یا حتی خودکشی دوس پسرش هم برام جذابیتی نداره .
برای خوردن چای به لبه ی پشت بوم میریم و همزمان به غروب خورشید خیره میشیم .
ناهید میپرسه : چرا از سازمان نمیخوای دوباره برت گردونه ؟
کمی فکر میکنم و میگم : زندگی تو دنیای آدما خیلی پر استرسه و انرژی زیادی رو ازت میگیره.....خیلی زود خودتو گم میکنی ...مخصوصا کسی تو شرایط من....حتی اگه امکان برگشتن باشه ترجیح میدم مدتی از اون جا دور باشم . یا حداقل زمانی برگردم که دغدغه ی ماموریتو نداشته باشم . تو این مدت خیلی سخت پیش میومد که باهاش در ارتباط باشم ....جوری که اونم از بی توجهی من سرد میشد ....البته اینطور فکر میکنم....
ناهید سری به نشونه ی تایید تکون میده و میگه : منم به معجزه ی گذران وقت اعتقاد دارم...
و چاییشو سر میکشه .
بعد از رفتن ناهید مامان به خونه برمیگرده . همراه با هم مشغول مرتب کردن فیش های واریزی انجمن میشیم . ظاهرا یه خیریه برای کمک به اجنه ای که توی شهر های شولوغ و پر ازدحام زندگی میکنن راه انداختن .
نظرات
ارسال نظر