.
کاوه پوزخندی میزنه و میگه : میدونستم که امکانش هست از من خوشت بیاد ....منتظر بودم خودت لو بدی ولی بیخودی پا پس کشیدی ....
-فازش نبود کاوه ....آخه به جز من 90 درصد دخترای اون اردو دوستت داشتن....
دستمو روی صورتم میذارم و با اکراه میگم : اصن شب اردو داشتن شماره تو دس به دس معامله میکردن....تو هم که تک پر....
هر دو میزنیم زیر خنده ....
.
.
.
کاوه از همون روز اول اردو توجه منو به خودش جلب کرد . درست از همون لحظه که عمدا زد زیر آیینه جیبیم و اونو به اف داد .
به خاطر ورود بی موقع به بکس اردو ، کوپه ی خالی برای من پیدا نشد و برای همین به بلوک مدیریت اردو هدایت شدم . حس جالبی نیست با افسرایی که یکی دو سال از خودت کوچیکترن به مسافرت بری . پسرای بی معنی و دخترای لوس ، زود حوصله مو سر میبرن !
دوربینمو روی میز میذارم و دنبال یه خوردنی میگردم و بدون پیدا کردن چیزی که باب میلم باشه به اتاق برمیگردم . کلمات کلفت روی دیوار چشمامو قلقلک میدن : فرشته ی مرگ – جریان های دریایی – آوار- سرود صبحگاه....
.
.
.
هوا کمی گرم شده . صدای گریه ی یه بچه کوچولو از بیرون میاد . با بی حوصلگی پامو از لبه ی کاناپه آویزون میکنم و صدای موزیکو توی گوشم بلند تر میکنم . بهتره برای پر شدن وقتم توی ماه های آینده یه کلاس هنری یا ورزشی ثبت نام کنم . یا مثلا ترتیب یه فروشگاه کوچیک رو بدم . نمیدونم چرا ولی یکی از هزاران شغل مورد علاقه ام بود یه زمانی ....با پولی که پاسارگاد بهم میده میتونم این کارو راه بندازم .
نظرات
ارسال نظر