سر صبحه و هوس ولگردی دارم . دوربین کوچیکی رو از توی کمد برمیدارم و برای عکاسی به یکی از قبرستونای اطراف میرم .
بوی کاه و یونجه به دماغم میخوره . چشمامو باز میکنم و به ذرات معلق توی فضای قبرستون خیره میشم . خورشید کم کم داره طلوع میکنه . دوربینمو از توی جیبم بیرون میارم و میون قبرا به راه میوفتم .
تو سراشیبی قبرستون یه گروه دختر دبیرستانی ریختن و دارن ایده برای نقاشی پیدا میکنن . آخه تا من هستم چرا دنبال سوژه میگردین ؟ هه!....هان ؟ دنبال چی میگردین ؟
نزدیک یه قبر فامیلی دوربینمو تنظیم میکنم ، روی سراشیبی ای که به رودخونه میرسه . کمی دوربینمو خم میکنم تا یه حالت سقوط به عکس بده . توی سکوت لنزمو تنظیم میکنم . تمرکزمو دارم تا وقتی که متوجه دو تا چشم خمار میشم که کنار قبری به من خیره شدن .
دود کمرنگ سیگارش اصن با استایل قبلیش هماهنگی نداره .
نگاهمو ازش میگیرم....این فقط یه اشتباه تصویریه ...مطمئنا
خودمو مشغول کارم میکنم ...مدام موقع عکس انداختن دستم میلرزه .
-آنیا خانوم ؟
برمیگردم و دوباره بهش نگاه میکنم . صورت تر و تمیز و سفیدش لک افتاده . اون لباسای اسپرت تبدیل شدن به لباسای مردونه و مارک.
ابروهامو توی هم میکشم و میگم : کاوه چقد متحول شدی .
کنار کاوه روی دیوار کوتاه لبه ی قبرستون میشینم .
-با این که همه اش میخندیدی ولی میدونستم فاز منفی تر از خودت نیس ...همیشه اینایی که بیشتر میخندن و میمون بازی در میارن افسرده ترن .
کاوه میخنده و میگه : منم همیشه میدونستم اینایی که خودشونو بی تفاوت و سرد نشون میدن زود تر از بقیه احساسی میشن ....
میخندم و میگم : اون دختره ساناز بهت گفت قضیه رو ، نه ؟ میدونستم تو دهنش خیس نمیخوره .
نظرات
ارسال نظر