رمان از ما بهترون 2| پست صد و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

سر صبحه و هوس ولگردی دارم . دوربین کوچیکی رو از توی کمد برمیدارم و برای عکاسی به یکی از قبرستونای اطراف میرم .
بوی کاه و یونجه به دماغم میخوره . چشمامو باز میکنم و به ذرات معلق توی فضای قبرستون خیره میشم . خورشید کم کم داره طلوع میکنه . دوربینمو از توی جیبم بیرون میارم و میون قبرا به راه میوفتم .

تو سراشیبی قبرستون یه گروه دختر دبیرستانی ریختن و دارن ایده برای نقاشی پیدا میکنن . آخه تا من هستم چرا دنبال سوژه میگردین ؟ هه!....هان ؟ دنبال چی میگردین ؟

نزدیک یه قبر فامیلی دوربینمو تنظیم میکنم ، روی سراشیبی ای که به رودخونه میرسه . کمی دوربینمو خم میکنم تا یه حالت سقوط به عکس بده . توی سکوت لنزمو تنظیم میکنم . تمرکزمو دارم تا وقتی که متوجه دو تا چشم خمار میشم که کنار قبری به من خیره شدن .

دود کمرنگ سیگارش اصن با استایل قبلیش هماهنگی نداره .

نگاهمو ازش میگیرم....این فقط یه اشتباه تصویریه ...مطمئنا

خودمو مشغول کارم میکنم ...مدام موقع عکس انداختن دستم میلرزه .

-آنیا خانوم ؟

برمیگردم و دوباره بهش نگاه میکنم . صورت تر و تمیز و سفیدش لک افتاده . اون لباسای اسپرت تبدیل شدن به لباسای مردونه و مارک.

ابروهامو توی هم میکشم و میگم : کاوه چقد متحول شدی .

کنار کاوه روی دیوار کوتاه لبه ی قبرستون میشینم .

-با این که همه اش میخندیدی ولی میدونستم فاز منفی تر از خودت نیس ...همیشه اینایی که بیشتر میخندن و میمون بازی در میارن افسرده ترن .

کاوه میخنده و میگه : منم همیشه میدونستم اینایی که خودشونو بی تفاوت و سرد نشون میدن زود تر از بقیه احساسی میشن ....

میخندم و میگم : اون دختره ساناز بهت گفت قضیه رو ، نه ؟ میدونستم تو دهنش خیس نمیخوره .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...