خیلی بی اعتنا بلند میشم و همونطور از کنارشون رد میشم و میرم.
حس میکنم چیزی رو کنار گوش هم زمزمه میکنن . ینی چی میگن پیش خودشون ؟
زیر لب بهشون میخندم . احمقای دیوونه ....شر میشه براشون وگرنه حسابشونو میرسیدم .
.
.
.
گزارشاتو نصفه و نیمه رها میکنم و به خونه بر میگردم . بعد از خوردن صبحونه به اتاقم میرم و خاطرات گذشته رو با وسایل توی کمد مرور میکنم . حس یه موجود پیر و فرسوده رو دارم . این مدت به اندازه ی ده سال از کار افتادم .
زمانی که با کاغذ رنگیا و روزنامه باطله های توی اتاقم ور میرفتم رو به یاد میارم . اون زمان حس میکردم دارم روند بی معنی ای رو طی میکنم اما اون موقع واقعا از گذران وقت لذت میبردم .
بر میگردم اون زمان و قدر همه ی داشته هامو میدونم . اونایی که منو به مهمونی دعوت میکردن و من قبول نمیکردم . دوستایی که برای تعطیلات برنام میریختن و من میپیچوندمشون . پسرایی که علاقه مند میشدن باهام سر صحبتو باز کنن و منم با بی اعتنایی ردشون میکردم برن پی کارشون....
همه ی چیزایی که به نظرم بی مزه بودنو مزه میکنم.
روزنامه ای رو از زیر کمد بیرون میکشم . قیچی رو بر میدارم و کلمه های رو از هم جدا میکنم و توی قوطی چای میریزم . تقریبا نصف قوطی رو پر کلمه میکنم . کلماتو شانسی بیرون میکشم و روی زمین میچینم . چطور – فرشته ی مرگ – سیاست مشترک – انسان – جریان های دریایی – شد – بازگشت – آوار – سرود صبحگاه
تصویر سازی خاصی از این کلمات توی ذهنم شکل میگیره . فرشته ی مرگ رو روی امواج دریا تصور میکنم که سرود صبحگاه رو برای انسان میخونه و تمام گذشته رو روی انسان و سیاست های پستشون آوار میکنه .
کلماتو با دقت روی کاغذ میچسبونم و به دیوار اتاقم وصل میکنم .
نظرات
ارسال نظر