.
.
بی انگیزه تر از قبل هستم اما مثل فنر کشیده شده درگیر نوسانات زندگی ام ....توی ایستگاه شلوغ ، کنار گروه نجوم پاسارگاد منتظر حرکت کومولوسم . چمدونمو بغل میکنم و بچه های پاسارگادو دید میزنم . همه ی اونا ذوق و شوق زیادی دارن و سعی کردن بهترین لباساشونو بپوشن . دختری که موهای زرد و طلایی داره ، دستکشای براق مشکیشو با عشوه تکون میده و برای دوستاش از وضعیت کارخونه ی باباش میگه .
پسرا با ریلکسی خاصی با هم حرف میزنن . همه ی اونا بدون استثنا اسپری مو زدن و صورتشونو صاف کردن .
صدای دو نفر از پسرا رو میشنوم که پشت بنر تبلیغاتی ماکارونی کنار صندلی ها با هم دیگه حرف میزنن .
یکی از اونا میگه : اخه ....تو رو چه به اون ....
بعضی از ما عادت داریم به طور روزمره از فحشای زیادی استفاده کنیم و اصلا نمیشه انکارش کرد .
کمی جلوتر ، درست لبه ی ایستگاه ، چن تا دختر با مسئول ایستگاه بحث میکنن . ظاهرا به خاطر سنگینی بار به مشکل برخوردن .
آیینه جیبیمو در میارم. حس بدیه ...هر قدر به زمان حرکت نزدیک تر میشیم ، استرس بیشتری میاد سراغم .
در همین موقع چیزی زیر دستم میخوره و آیینه ام به هوا میره و با صدای گوش خراشی به هزار تیکه تبدیل میشه و روی زمین پخش میشه . کی زد زیر دستم؟
برای پیدا کردن جواب سوالم سرمو بلند میکنم و با چهره ی سه تا پسر رو به رو میشم که با بهت به این صحنه نگاه میکنن . حس میکنم عمدا این کارو کردن آخه توی قیافه ی یکی از اونا شوق و لذت خاصی میبینم .
الان منتظرن من به فحش ببندمشون . اما قبل از این که اتفاق دیگه ای بیوفته کومولوس هم میرسه .
نظرات
ارسال نظر