من راه دسترسی به اوستا رو اون زمان نداشتم . اصلا نمیدونستم کجاست و داره چیکار میکنه ...اون خودش مشکلی نداشت که من باهاش کار کنم ولی من احمق فقط ازش فرار میکردم .
.
.
نگاهی به ساعت میندازم . شیش صبحه و نور خورشید از گوشه و اطراف پرده ها به داخل میتابه . بوی نم بارون میاد . صدای پرنده های کوچیکی که زیر بالکن له له میزنن . ...با نابوری به جسمی نگاه میکنم که دیگه راه برگشتی بهش ندارم . کمی با نگرانی بهش خیره میشم . ....همه ی ادمایی که میمیرن مث من به جسمشون خیره میشن ....حسرت مخورن و چون باورش سخته برای برگشتن تلاش میکنن.
فقط برای آرامش خودم بغلش میکنم ....به آرومی اشک میریزم ....به خاطر همه ی لحظه هایی که تونستم توی دنیای عجیب و غریب ادما تجربه کنم ازش تشکر میکنم ....و برای همیشه ازش خداحافظی میکنم .
.....و من خیلی چیزا رو جا گذاشتم....همه ی احساساتم..همه ی آرزوهام...همه ی اهداف و انگیزه هام ....همه شون توی دنیای کوچیک ادما جا موند و من توی دنیای قبلی خودم پرت شدم .
.
.
.
قطره اشک سرکشی که گوشه ی چشمم بازی میکنه رو کنار میزنم و خطاب به کیمیا میگم : همه چیز همون روز تموم شده بود . ارین اون دزو ازم گرفته بود . مددارکشم هست ....جای سرنگی که روی دستم بود .
کیمیا میگه : دزددین اون دز به این راحتی نمیتونه باشه . مطمئنا اونا راه جدیدی رو پیدا کردن .
با بی اعتنایی میگم : با هر حیله ای بود بالاخره اون دز پرید ...و من دیگه از اون روز نتونستم برگردم ...به همین راحتی !...اما خب دیر یا زود باید برمیگشتم . ....به این جا ...باید بر میگشتم ....
بعد از مکثی کوتاه ادامه میدم : آرین ترتیبی داد تا با یه تیم ستاره شناسی از بچه های پاسارگاد به اردوگاه تیسفون برم تا اون جا به اوستا ملحق شم . ..احتمال میدادن که تاجر هم بخواد اون جا اسطرلابو معامله کنه ....و این طور شد که آرین یه چمدون و یه پالتوی خز ابی به من داد و فرستادم بین بچه های پاسارگاد...
نظرات
ارسال نظر