-اوه! آنیا ، فکر نمیکردم این جا ببینمت !
سرمو بلند میکنم و با چهره ی بشاش افسری هوازی که رژ لب قرمز پر رنگی زده و دماغ نسبتا بزرگی داره رو به رو میشم . لبخند بزرگی زده و دستاشو برای در آغوش کشیدن من باز کرده . چهره اش خیلی برام آشناست . ینی من کجا دیدمش ؟
اون میگه : فک میکردم برای تعطیلات و هوا خوری رفتی ، اما شنیدم تمام مدت مشغول تنظیم گزارشاتت بودی ، درسته آنی؟
با خودم فکر میکنم . اسمی که روی لباسش نوشته شده ، منو از بحران غریبگی نجات میده .
-خانوم کیمیا ! چقدر تغییر کردید !
-تو هم همینطور آنی ...خیلی تغییر کردی دختر ، از اون موقع که یه افسر تازه وارد بودی چقدر گذشته ؟
با ناراحتی سری تکون میدم و میگم : انگار همین دیروز بود ...
کیمیا میگه : دیگه همه ی اتفاقات بدو پشت سر گذاشتی ، سعی کن از ادامه ی زندگیت نهایت استفاده رو کنی .
و با این حرف دست منو به طرف میز میکشه و گزارشاتی که با خودم آوردمو زیر و رو میکنه .
کیمیا میگه : خب از پاتوق آرین بگو ...
دستمو زیر چونه ام میذارم و میگم : پاتوق مخصوصا برای خود آرین نبود ، یه تیم خیلی حرفه ای بودن که سابقا توی پاسارگاد دوره های آزاد امنیت سازمانی دیده بودم ، جدای از کلاسایی که به طور رسمی توی پاسارگاد بوده ...
.
.
.
آرین صندلی ای رو جلو میکشه و میگه : ما فقط تا فردا وقت داریم ، اوستا به تو اعتماد داره ، برو سراغش و اسطرلابو برای ما بیار .
یه حساب سر انگشتی میکنم . اون موقع که برگشتم خونه ساعت 2 یا 3 بود و الان دیگه نزدیکای صبحه .
نظرات
ارسال نظر