راستشو بگو آرین ...
سعی میکنم لحن ملایمی رو حفظ کنم تو آرینو عصبانی تر نکنم .
-تو راجب اون کتیبه به من دروغ گفتی ...
.
.
.
سرمو روی میز میذارم و خطاب به کیمیا میگم : من اصلا شرایطم طوری نیست که درباره ی گذشته حرف بزنم .
کیمیا میگه : اگه حالت خوب نیست میتونیم بذاریم برای یه روز دیگه .
سرممامان سرشو از روی نامه بلند میکنه و میگه : مطمئنی الان میتونی بری؟
همین طور که دکمه های پالتو مو میبندم ، میگم : حوصله شو ندارم ولی مجبورم ، چون خودمم یه سری سوال ازشون دارم ...
از مامان و سنا خداحافظی میکنم و خونه رو ترک میکنم .
همین طور که سالن های کمپانی رو طی میکنم اشک چشمامو پر میکنه . باورش یکمی سخته ولی طوری همه ی آرزوهامو باختم که فقط میتونم تظاهر به خوب بودن کنم .
توی اتاق خشک و خالیه سازمان ، منتظر افسر بازرسی میشم .
دستمو زیر چونه ام میذارم و توی آیینه ی اتاق به چهره ی دلقک شده ام نگاه میکنم .
تاجر شب معامله ی اسطرلاب واقعی تقریبا چیزی دو برابر پیشنهاد نهایی اوستا به روزبه پرداخت و همون شب از سازمان استعفا داد و به ارتش مخالف سازمان ملحق شد .
موجودات دروغ گو خطرناک تر از هر چیزی هستن . حداقل اوستا مثل تاجر بی شرف نبود و برای شخص خاصی کار نمیکرد . کاری که درست بود و به نفع خودش بود انجام میداد . حالا گاهی به نفع سازمان ، گاهی فقط به نفع خودش...ولی سر جمع هیچ وقت کاری رو برای اون طرف انجام نداد .
تاجر هم خیلی بود ، مثل بقیه ی افسرایی که به سازمان پشت کردن ، پس زده میشه و از صحنه محو میشه .
نظرات
ارسال نظر