کیمیا میگه : خب از پاتوق آرین بگو ...
دستمو زیر چونه ام میذارم و میگم : پاتوق مخصوصا برای خود آرین نبود ، یه تیم خیلی حرفه ای بودن که سابقا توی پاسارگاد دوره های آزاد امنیت سازمانی دیده بودم ، جدای از کلاسایی که به طور رسمی توی پاسارگاد بوده ...
.
.
.
آرین صندلی ای رو جلو میکشه و میگه : ما فقط تا فردا وقت داریم ، اوستا به تو اعتماد داره ، برو سراغش و اسطرلابو برای ما بیار .
یه حساب سر انگشتی میکنم . اون موقع که برگشتم خونه ساعت 2 یا 3 بود و الان دیگه نزدیکای صبحه .
خطاب به آرین میگم : از کجا معلوم که تاجر اون معامله رو نبرده باشه ؟
آرین که پارچو توی لیوان خالی میکنه ، میگه : بازم اوستا هر جور شده اونو پیدا میکنه ، اصلا به حیله های اوستا شک نکن .
سری به نشونه ی تایید تکون میدم .
-آرین ، قبل از رفتنم میخواستم یه چیزی بهت بگم ...
همین طور که آرین دستامو از صندلی باز میکنه ، میگه : میشنوم .
-اون شب من دوربینای بالای کتیبه ی مرد بالدارو دزدیدم .
آرین پوزخندی میزنه و میگه : اصلا شکی توش نبود .
-تو عمدا اون دوربینا رو اون جا کار گذاشته بودی ، چون نمیخواستی کسی به کتیبه نزدیک بشه . اون کتیبه ای که اون جاست تقلبیه ...کتیبه ی واقعی رو چیکار کردی ؟
آرین بدون این که جوابمو بده ، گوشه ی لباسمو میگیره و با خشونت بلندم میکنه .
دستمو به طرف چشم بندم میبرم که آرین با عصبانیت میگه : تا وقتی از این جا نرفتی چشماتو باز نمیکنی !
حس میکنم به سالن بزرگتری میریم .
نظرات
ارسال نظر