رمان از ما بهترون 2| پست صدم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

توی اتاق خشک و خالیه سازمان ، منتظر افسر بازرسی میشم .

دستمو زیر چونه ام میذارم و توی آیینه ی اتاق به چهره ی دلقک شده ام نگاه میکنم .

تاجر شب معامله ی اسطرلاب واقعی تقریبا چیزی دو برابر پیشنهاد نهایی اوستا به روزبه پرداخت و همون شب از سازمان استعفا داد و به ارتش مخالف سازمان ملحق شد .

موجودات دروغ گو خطرناک تر از هر چیزی هستن . حداقل اوستا مثل تاجر بی شرف نبود و برای شخص خاصی کار نمیکرد . کاری که درست بود و به نفع خودش بود انجام میداد . حالا گاهی به نفع سازمان ، گاهی فقط به نفع خودش...ولی سر جمع هیچ وقت کاری رو برای اون طرف انجام نداد .

تاجر هم خیلی بود ، مثل بقیه ی افسرایی که به سازمان پشت کردن ، پس زده میشه و از صحنه محو میشه .

-اوه! آنیا ، فکر نمیکردم این جا ببینمت !

سرمو بلند میکنم و با چهره ی بشاش افسری هوازی که رژ لب قرمز پر رنگی زده و دماغ نسبتا بزرگی داره رو به رو میشم . لبخند بزرگی زده و دستاشو برای در آغوش کشیدن من باز کرده . چهره اش خیلی برام آشناست . ینی من کجا دیدمش ؟

اون میگه : فک میکردم برای تعطیلات و هوا خوری رفتی ، اما شنیدم تمام مدت مشغول تنظیم گزارشاتت بودی ، درسته آنی؟

با خودم فکر میکنم . اسمی که روی لباسش نوشته شده ، منو از بحران غریبگی نجات میده .

-خانوم کیمیا ! چقدر تغییر کردید !

-تو هم همینطور آنی ...خیلی تغییر کردی دختر ، از اون موقع که یه افسر تازه وارد بودی چقدر گذشته ؟

با ناراحتی سری تکون میدم و میگم : انگار همین دیروز بود ...

کیمیا میگه : دیگه همه ی اتفاقات بدو پشت سر گذاشتی ، سعی کن از ادامه ی زندگیت نهایت استفاده رو کنی .

و با این حرف دست منو به طرف میز میکشه و گزارشاتی که با خودم آوردمو زیر و رو میکنه .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...