آرین پوزخندی میزنه و میگه : اصلا شکی توش نبود .
-تو عمدا اون دوربینا رو اون جا کار گذاشته بودی ، چون نمیخواستی کسی به کتیبه نزدیک بشه . اون کتیبه ای که اون جاست تقلبیه ...کتیبه ی واقعی رو چیکار کردی ؟
آرین بدون این که جوابمو بده ، گوشه ی لباسمو میگیره و با خشونت بلندم میکنه .
دستمو به طرف چشم بندم میبرم که آرین با عصبانیت میگه : تا وقتی از این جا نرفتی چشماتو باز نمیکنی !
حس میکنم به سالن بزرگتری میریم .
-راستشو بگو آرین ...
سعی میکنم لحن ملایمی رو حفظ کنم تو آرینو عصبانی تر نکنم .
-تو راجب اون کتیبه به من دروغ گفتی ...
.
.
.
سرمو روی میز میذارم و خطاب به کیمیا میگم : من اصلا شرایطم طوری نیست که درباره ی گذشته حرف بزنم .
کیمیا میگه : اگه حالت خوب نیست میتونیم بذاریم برای یه روز دیگه .
سرمو بلند میکنم و میگم : نه ، ترجیح میدم همین امروز از دست این گزارش لعنتی خلاص شم ...
مامان سرشو از روی نامه بلند میکنه و میگه : مطمئنی الان میتونی بری؟
همین طور که دکمه های پالتو مو میبندم ، میگم : حوصله شو ندارم ولی مجبورم ، چون خودمم یه سری سوال ازشون دارم ...
از مامان و سنا خداحافظی میکنم و خونه رو ترک میکنم .
همین طور که سالن های کمپانی رو طی میکنم اشک چشمامو پر میکنه . باورش یکمی سخته ولی طوری همه ی آرزوهامو باختم که فقط میتونم تظاهر به خوب بودن کنم .
نظرات
ارسال نظر