با خودم فکر میکنم . اسمی که روی لباسش نوشته شده ، منو از بحران غریبگی نجات میده .
-خانوم کیمیا ! چقدر تغییر کردید !
-تو هم همینطور آنی ...خیلی تغییر کردی دختر ، از اون موقع که یه افسر تازه وارد بودی چقدر گذشته ؟
با ناراحتی سری تکون میدم و میگم : انگار همین دیروز بود ...
کیمیا میگه : دیگه همه ی اتفاقات بدو پشت سر گذاشتی ، سعی کن از ادامه ی زندگیت نهایت استفاده رو کنی .
و با این حرف دست منو به طرف میز میکشه و گزارشاتی که با خودم آوردمو زیر و رو میکنه .
کیمیا میگه : خب از پاتوق آرین بگو ...
دستمو زیر چونه ام میذارم و میگم : پاتوق مخصوصا برای خود آرین نبود ، یه تیم خیلی حرفه ای بودن که سابقا توی پاسارگاد دوره های آزاد امنیت سازمانی دیده بودم ، جدای از کلاسایی که به طور رسمی توی پاسارگاد بوده ...
.
.
.
آرین صندلی ای رو جلو میکشه و میگه : ما فقط تا فردا وقت داریم ، اوستا به تو اعتماد داره ، برو سراغش و اسطرلابو برای ما بیار .
یه حساب سر انگشتی میکنم . اون موقع که برگشتم خونه ساعت 2 یا 3 بود و الان دیگه نزدیکای صبحه .
خطاب به آرین میگم : از کجا معلوم که تاجر اون معامله رو نبرده باشه ؟
آرین که پارچو توی لیوان خالی میکنه ، میگه : بازم اوستا هر جور شده اونو پیدا میکنه ، اصلا به حیله های اوستا شک نکن .
سری به نشونه ی تایید تکون میدم .
-آرین ، قبل از رفتنم میخواستم یه چیزی بهت بگم ...
همین طور که آرین دستامو از صندلی باز میکنه ، میگه : میشنوم .
-اون شب من دوربینای بالای کتیبه ی مرد بالدارو دزدیدم .
نظرات
ارسال نظر