خودمو سرگرم دید زدن جنسای توی مغازه میکنم . پشت ویترین شیشه ای که توی مغازه گذاشته شده یه گوی شیشه ای براق گذاشته شده که ذرات خوشگل و درخشنده ای توش در چرخشن .
به نظر وقتش نیست منم مث این دختر یه دستی به سر و ریختم بکشم ؟ حالا که ماموریت تموم شده و کاری هم ندارم ؟
سنا بالاخره موفق به خریدن سنگ مورد نظرش میشه .
قبل از برگشتن به خونه منو کشون کشون به یه حراجی وسایل آرایشی میبره و یه پلاستیک پر لاک و رژ لب و پنکک میخره ..دختره ی...
حدود 2 بعد از نصف شب به خونه بر میگردیم ....سنا خریداشو روی میز هال میریزه و یه ریز برای مامان از وضع بازارو و تخفیفایی کهه تونسته بابت خرید وسایل آرایشی بگیره ، میگه .
به اتاقم برمیگردم و توی آیینه به خودم نگاه میکنم . حسی توی درونم دوس داره تغییر کنم ، هر چند از بیرون هیچ نیازی حس نمیشه . اما برای تغییر آب و هوا خوبه ....
بلوز بلند آبی رنگی رو از کمد بیرون میارم و میپوشم . موهامو صاف میکنم و میبندم . موقع رژ لب زدن از خنده روده بر میشم . تازه موقع ریمیل زدن به بلندی مژه هام پی میبرم ...مث دخترای تازه به دوران رسیده از دیدن چهره ی جدیدم ذوق زده میشم ...
-آنیا !!!
متوجه سنا میشم که با تعجب جلوی در اتاق ایستاده و طوری با تعجب این کلمه رو میگه که مامانو هم جلوی در میکشونه .
همین موقع در به صدای در میاد . ولی انگار مامان و سنا قصد ندارن دست از نگاه کردن بردارن و درو باز کنن...عجبا !
-من درو باز میکنم .
و با این حرف از بینشون رد میشم و میرم...
-خانوم انیا ...
-خودم هستم ...
-یه نامه از طرف کمپانی ..برای توضیحات تکمیلی پرونده تشریف بیارید
نظرات
ارسال نظر