سنا که دیگه بغض کرده جلوی در اتاق میاد .
رامبد میگه : متاسفم سنا ، من باید تا یه ربع دیگه برم پاتوق....بهتره بذاری برای یه روز دیگه ...
سنا با صدایی لرزون میگه : اگه من اون سنگو نخرم ، دیگه نمیتونم قبول شم ...همه ی زحمتای این چن ماهم به باد میره .
نوک دماغمو فشار میدم و بغضمو قورت میدم . رومو به طرفشون برمیگردونم و میگم : من باهات میام .
.
.
.
دستمو توی جیب پالتوم فرو میبرم و به شادی کودکانه ی سنا لبخند میزنم .
سنا میگه : آنی خواهش میکنم زود تر بیا...خیلی لاک پشتی راه میریا!
با این حرف دست منو میکشه و وارد مغازه ای میشیم . متوجه زن و مرد جوونی میشم که در حال معامله ی یه انگشتر نگین قهوه ای براقن ....دختر هوازی که تقریبا همسن خودمه آرایش زیبایی داره وچشماشو مثل گیاهزیا لنز سبز گذاشته ...
گوشه ای از مغازه می ایستم تا توی دست و پا نباشم .
فروشنده چن تا سنگو جلوی سنا میذاره و اونم دونه دونه اونا رو روی تیکه ای از تلسکوپش میذاره ....ظاهرا هیچ کدوم به تلسکوپش نمیخوره ...
فروشنده که یه مرد جوون و با کلاسه رو به اون زوج میکنه و وقتی اونا قیمت نهایی اون سنگ قهوه ای رو ازش میپرسن ، میگه : چون زوجه هستین براتون تخفیف ویژه قائل میشم.
سنا که از خریدن سنگ مورد نیازش ناکام مونده ، سراغ مغازه ی دیگه ای میره و منم ناچارا به دنبالش به راه میوفتم . کم کم داره برام جالب میشه .
کنار این مرد مغازه دار یه دختر جوون 17 18 ساله ایستاده و توی چرخوندن مغازه بهش کمک میکنه . چهره ی آروم و مهربونی داره ....تیپ شیک و ساده داره ....ابروهای تمیز و یه آرایش دخترونه ...لباسای خوشکلی هم پوشیده ...
مرد فروشنده که به نظر میاد پدرش باشه ، جن سرزنده و شوخیه و به سنا توی پیدا کردن یه سنگ خوب کمک میکنه .
نظرات
ارسال نظر