کمی فکر میکنم و میگم : نه نگفت ....ولی یه چیزی برام عجیبه ...من تو رو میشناسم ....چشمامو بستی چون به جز تو کسی هس که من نباید ببینمش ؟
آرین میگه : نه فقط برای مسخره بازی این کارو کردم .
پووزخندی میزنم و میگم : تو خودت مسخره بودی عیزم ...این ریخت و پاشا واس چیه ؟
مردی که صداش از آرین کلفت تره ، میگه : برای این که دهن مامورای احمقی مث تو سرویس شه ...
میخندم و میگم : یک سخن از ماشین عروس ....
آرین میگه : جدا با چه جراتی این طوری حرف میزنی ؟ شنیده بودم دختر گردن باری هستی ولی باور نمیکردم ....آخه همیشه ساکت و سر به زیر بودی ....
-تو هم اگه با نامزدت به هم زده بودی هر جور عشقت میکشید حرف میزدی ....
آرین میگه : نگران نباش ...خودش برمیگرده ...اصن نیازی نیس بری سراغش ...
هر دو طرف از این همه منطق تعجب کردیم ...اما کاریش نمیشه کرد ...
دو ماه بعد ...شهر از ما بهترون
صدای پزشک خونوادگیمون که در حال صحبت کردن با مامانه از هال به گوش میرسه ...
از صبح سکوت سردی افتاده و تا شب چیز زیادی نمونده ...
رامبد کنار تخت میشینه و میگه : آنی میشه نگام کنی ؟
وقتی حرکتی از طرف من نمیبینه ، دستشو توی موهام فرو میبره و سرمو نوازش میکنه . دستمو زیر بالش فرو میبرم و به آینده فکر میکنم . هیچ چیز مث قبل نمیشه . فقط مث یه فیلم سینمایی منتظر تموم شدنش هستم .
یکی میمیره ...یکی ازدواج میکنه ...یکی شکست میخوره و یکی پیروز میشه ...یکی میخنده و یکی مث من چشماش پر اشک میشه ...
صدای غرغرای سنا میاد که میگه : مامان خواهش میکنم من همین امروز اون سنگو میخوام ...پروژه ام بدون اون گوهه...گوه!
مامان با بی حوصلگی میگه : به برادرت بگو سنا ، من اصلا وقت با تو چرخ توی مغازه ها رو ندارم ...
نظرات
ارسال نظر