کاپشن و کلاه کاسکت مازیار روی میز کارش گذاشته شده ....
نگاهی به ساعت میندازم . 7 صبحه ...قبل از برگشتن مازیار به پاتوق ، اون جا رو ترک میکنم و به محل اقامتم توی ساختمون آذرتاش برمیگردم .
بی سر و صدا وارد ساختمون میشم و بعد از ورودم به خونه ام ، تازه نفس راحتی میکشم و در رو قفل میکنم ....
نیروی انتری توی وجودم میگه : الان وقت شکستت خوردن نیست !
از اون روزاست که فقط گند میزنم .
پردده ها رو میبندم تا نوری به داخل سرایت نکنه . پشت به پنجره روی کاناپه تلپ میشم و گوشیمو از جیبم بیرون میارم . آرش اصلا زنگ نزده ...آخی....الان چقدر دلش شکسته ، بچه ....واقعا برات متاسفم آنی خانوم ....چرا با احساسات بچه ی مردم بازی میکنی ؟ ...اون این همه با تو صداقت داره اون وقت تو چی؟
توی یه لحظه ضربه ای زیر میز شیشه ای گوشه ی اتاق زده میشه و قبل از این که سرمو بلند کنم با ضربه ای که به کاناپهه زده میشه چرخی میخورم و گوشه ی اتاق میوفتم . آماده ی له ظدن زیر کاناپه ام که متوجه ضربات ممتدی میشم که به کمد چوبی کنار پنجره زده ممیشه . کاناپه روی من اتاقت زده و از یه طرف با دیواره ی کمد گرفته شده .
تا نفس راحتی بکشم دستی کرخت از پایین پامو میکشه . ناخودآگاه جیغ بنفشی میکشم و خودمو به طرف کمد جمع میکنم . از طرفی ضربه ها به کمد بیشتر میشه و کامناپه به عقب رونده میشه . همین طور که جیغ میکشم کاملا حس میکنم دارم تاوان پس میدم ....به خاطر کار دیشبم ...بعد از چن لحظه تقلا سرم با کمد برخورد میکنه .
شنیده بودم ادما تاوان خطاهاشونو تو دنیاشون میدم ، اما نه به این سرعت....
با بی حوصلگی ، دستای بسته شده به صندلی رو توی هم قفل میکنم و میگم : دیشب موقعی که اسطرلاب داشت معامله میشد من از پاتوق زده بودم بیرون ...به احتمال زیاد اوستا اسطرلابو خریده .
صدای آرین میگه : مازیار بهت نگفت اون پولو برای چی میخواد ؟
نظرات
ارسال نظر