فروشنده مشتشو توی کف دستش میکوبونه و میگه : اون صفحه ی لعنتی ....مغازه تا یه ماه دیگه ورشکست میشه ....
با کف دست به پیشونیم میکوبم و میگم : کاری از این احمقانه ترم میتونستی با اون صفحه انجام بدی ؟ کل کارائیش برات همین بود ؟
کمی این پا و اون پا میکنه و میگه : خب چجوری برات توضیح بدم ...برادر من یه شعبه از کافه رو توی شرق داره ...این چن ماه مدام سود میداد ....تو همین سه ماه ، هفت پله بیزنس صنف بالا رفت ....منم فک کردم ....
چشمامو میبندم و سری به نشانه ی تایید تکون میدم .
شکم گنده پیش بازاریاب برمیگرده ...با ناراحتی از کافه بیرون میام . اون ور خیابون افسری خاک زی رو میبینم که به کیوسک تکیه زده و به خیابون نگاه میکنه . اخم کرده اما ساختگی....ژست حمله داره اما به قصد باخت ....میشه بهش نزدیک شد .
-ببخشید ....
چند قدم باقی مونده رو طی میکنم تا به کیوسک برسم . وقتی متوجه مخاطبش میشه ، یه لحظه اخماشو باز میکنه اما دوباره با استایل خشکش منتظر میمونه تا حرفمو بزنم . انگار خودشو مجبور کرده که همیشه اخمو باشه ....
تو کمتر از ده دقیقه ، کافه پلمپ میشه و فروشنده رو بی سر و صدا به سازمان میبرن ....قبل از این که سوار سیروس سازمان بشه به دور و اطراف نگاهی میندازه . به نظر میاد دنبال من میگرده . کسی که لوس داده ....
اگه لوت دادم فقط به خاطر خودت بود . گرچهه الان رند ترین فحشا رو توی مغزت قطار کردی .
حجمی از هوا وارد شش هام میشم و سنگینی دنیای مادی رو روی روحم احساس میکنم . سرمو از روی کاناپه بلند میکنم و به در و دیوار پاتوق مازیار که توی سکوت خاصی فرو رفته خیره میشم . پروژکتورای روی سقف یک در میون روشنن. یاد معامله ی دیشب که می افتم از جام میپرم و به دور و اطراف نگاه میکنم . ماهی ها به آرومی توی آکواریوم بالا و پایین میرن . دختر توی پوستر لوندانه به خودنمایی خودش ادامه میده .
نظرات
ارسال نظر