پژمان میگه : بهت نمیاد شاد باشی و بخندی ...سخته برات ...حوصله شو نداری ...
-بعضی وقتا هم خوشحاالی بقیه رو میبینم ، رد میدم ...همه همینطورن ...البته به جز تو ...اصلا تا حالا توی زندگیت لبخند زدی ؟
پژمان حتی به خودش زحمت نمیده موقع جواب دادن بهت خیره شه....سری به نشونه ی تایید تکون میده و میگه : وقتی فرار کردی و به دنیای آدما رفتی ذوق عجیب و غریبی داشتم ...تا چن روز هر جنی رو که میدیدم پوزخند میزدم .
سکوت میکنم تا حرفشو نخوره ...بقیه ی حرفاش احتمالا جالبه ....
پژمان میگه : چیزی که همه ازش فرار میکننو تو فتح کردی ...هم ترس داشت هم حیرت ....هم پشیمونی داشت هم لذت ....
سری به نشونه ی تایید تکون میدم و در حالی که با انگشتام بازی میکنم ، میگم : هنوزم گاهی وقتا دلم برای این جا تنگ میشه ، اما عاشق دنیا و ادماشم ...فرق زیادی بینمون نیس ...منتها خوشحالم راهی که بازه رو دارم تا تهش میرم ، راهی که میدونم خیلیا جرات پاگذاشتن توی اونو ندارن ....
پژمان میگه : امیدوارم فقط موقع مرگت سر به راه شی .
لبخندی میزنم و میگم : امیدوارم .
بعد از خدافظی با پژمان توی خیابونا پرسه میزنم تا به کافه ی مرد شکم گنده برسم . پسرجوون هوازی لاغری در حال رنگ کردن یه تابلوی بزرگه ....
با تعجب وارد کافه میشم و همین طور که شکم گنده رو در حال صحبت با یه گیاه زی اتو کشیده میبینم ، با ناراحتی میگم : میخوای مغازه تو بفروشی ؟
شکم گنده که از ورود ناگهانیم شگفت زده شده ، چن لحظه بهم خیره میشه . همین تعجبو با درصد بالاتری توی چهره ی مرد گیاه زی که استایلش به بازاریابا میخوره ، میشه دید .
مغازه دار چن لحظه مکث میکنه و بعد از گرفتن یه عذرخواهی کوچیک از بازاریاب به طرف من میاد و با صدای آرومی میگه : مجبور شدم آنی ....
-چطور ؟ مشکل از کجاست ؟
نظرات
ارسال نظر