.
چشمای اوستا کم کم گشاد میشه و لرزش ذرات طلایی توی چشمش دو برابر میشه .....
-باور کنید هنوزم به چهره تون نمیاد که یه لاشخور باشید ....
از جام بلند میشم و به حیاط جلوی ساختمون میرم . روی لبه ی بالکن به آسمون خیره میشم . به حجم تیره ی ابر که با نور ماه روشن میشه .
چرا این مددت سخت گریه ام میگیره ؟
تا صبح وقت زیادی هست ، مودم رو به راهه ....وقت یه دور همی رو دارم ....
زیر سایبون پشت بوم ویلامون ، ظاهر میشم . از پشت شاخه های خشکیده ی انگور ، سر و صدای یه عده جن به گوش میرسه ...شادن ...خوشحالن ....
به آرومی به شاخه ها نزدیک میشم .
تا وقتی بیارم برمیگردم سر جای اولم ...خونه مون ...اما خب ....این فقط یه شکنجه ی روحی برای خودم و اوناست .
لبه ی پشت بوم میشینم و به شادی های اجنه ای هم نوعام خیره میشم .
بادی که میاد موهامو لابه لای شاخه های انگور میبره .
عاشق وقتائی ام کهه رامبد کنار عمو و بابا اینا پاشو روی پاش میندازه و مثل ادم بزرگا درباره ی مسائل مهم زندگی حرف میزنه . هنوزم وقتائی که سنا کنار دختر عموهام پز مدرسه و ایینه جیبی جدیدشو میده حرص میخورم . هنوزم از ژست سیگار کشیدن عمو کیهان خنده ام میگیره .
-آنیا دلش میگیره و برمیگرده ....نمیدونه این جا کسی منتظرش نیست .
با شنیدن صدای پزمان سر میچرخونم و اونو کنار خودم میبینم .
انگشت اشاره شو به طرف ماه میگیره و سرشو خم میکنه ...
-دهنت سرویس پزمان ، نمیخواستم بیام تو جمع .
پژمان میگه : فرار کردی و اومدی جایی که ازش فرار کردی .
سری به نشونه ی تایید تکون میدم و میگم : از این حرفا ....
نظرات
ارسال نظر