رمان از ما بهترون 2| پست نودم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

.

چشمای اوستا کم کم گشاد میشه و لرزش ذرات طلایی توی چشمش دو برابر میشه .....

-باور کنید هنوزم به چهره تون نمیاد که یه لاشخور باشید ....

از جام بلند میشم و به حیاط جلوی ساختمون میرم . روی لبه ی بالکن به آسمون خیره میشم . به حجم تیره ی ابر که با نور ماه روشن میشه .

چرا این مددت سخت گریه ام میگیره ؟

تا صبح وقت زیادی هست ، مودم رو به راهه ....وقت یه دور همی رو دارم ....

زیر سایبون پشت بوم ویلامون ، ظاهر میشم . از پشت شاخه های خشکیده ی انگور ، سر و صدای یه عده جن به گوش میرسه ...شادن ...خوشحالن ....

به آرومی به شاخه ها نزدیک میشم .

تا وقتی بیارم برمیگردم سر جای اولم ...خونه مون ...اما خب ....این فقط یه شکنجه ی روحی برای خودم و اوناست .

لبه ی پشت بوم میشینم و به شادی های اجنه ای هم نوعام خیره میشم .

بادی که میاد موهامو لابه لای شاخه های انگور میبره .

عاشق وقتائی ام کهه رامبد کنار عمو و بابا اینا پاشو روی پاش میندازه و مثل ادم بزرگا درباره ی مسائل مهم زندگی حرف میزنه . هنوزم وقتائی که سنا کنار دختر عموهام پز مدرسه و ایینه جیبی جدیدشو میده حرص میخورم . هنوزم از ژست سیگار کشیدن عمو کیهان خنده ام میگیره .

-آنیا دلش میگیره و برمیگرده ....نمیدونه این جا کسی منتظرش نیست .

با شنیدن صدای پزمان سر میچرخونم و اونو کنار خودم میبینم .

انگشت اشاره شو به طرف ماه میگیره و سرشو خم میکنه ...

-دهنت سرویس پزمان ، نمیخواستم بیام تو جمع .

پژمان میگه : فرار کردی و اومدی جایی که ازش فرار کردی .

سری به نشونه ی تایید تکون میدم و میگم : از این حرفا ....

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...