.
مازیار دستمالو از روی لب پاره شده اش بر میداره و با اخم به تاجر خیره میشه . سرمو پایین میندازم و میخندم .
تاجر حس خاصی نداره و دستشو روی دستش گذاشته و نشسته . اوستا چشم از پوستر بر میداره و رو به مازیار میگه : تو چی فکر کردی جغّه ؟ ...خشایث جولّغ هنوز نتونسته یه دست لباس برای عید بخره اونوقت بیاد تو مزایده ی مسخره ی تو شرکت کنه ؟
تاجر پوزخند میزنه و نگاهی زیر چشمی به پوستر میندازه .
اوستا پشت سر مازیار می ایسته و دستشو روی شونه اش میذاره و میگه : اسطرلاب کجاست؟
مازیار که احساس خطر کرده ، خونسردی خودشو حفظ میکنه و به من نگاه میکنه .
اوستا که متوجه جهت نگاه مازیار شده ، سکوت میکنه .
تاجر لبخندی میزنه .
قبل از این که توی سکوت همدیگه رو ترور کنن ، به خودم میام و میگم : مازیار ، بگو چقدر بابتش می خوای ؟
مازیار میگه : طرف من کمپانیه ....
سرمو بلند میکنم و با صدای بلندی میزنم زیر خنده ....
-ها ها ....پس حتما من یکی از نوچه های غلامم ...باور کن اون اسطرلاب برای غلام ارزش بیشتری داره تا یه کمپانی پوکیده .....به جات بودم اسطرلابو بین نوچه های غلام به حراج میذاشتم ....
انگشت شستمو به دندون میگیرم و پوزخند میزنم .
اوستا با فندک نقره ای رنگش بازی میکنه . تاجر هم با اخم به من خیره شده و یکی از ابروهاشو بالا انداخته .
رو به اوستا میکنم و میگم : یادتونه توی شب مزایده وقتی توی کوچه بودیم ، چی ازم پرسیدین ؟
نظرات
ارسال نظر