رمان از ما بهترون 2| پست هشتاد و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

بلند میشم و دستمو توی جیب پالتوم فرو میبرم . مشغول قدم زدن میشم .

ینی اوستا پیغام منو دیده ؟ ینی اهمیتی میده ؟ اصن من پیش اون اعتباری دارم ؟ اون اسطرلاب براش اهمیتی داره ؟ اون میاد ؟.....مشتمو توی کف دستم میکوبم ...همچین حرکتی رو هیچ وقت نیومده بودم .

نگاهی به دختر توی پوستر میندازم . حالت فک و دهنش ناراحتی خاصی داره . لب های صورتی و براقش منو لحظه ای جذب میکنه ، اما بلافاصله نگرانی به سراغم میاد ....

به پوستر تکیه میزنم و به ساعت که داره ساعت چهار رو نشون میده خیره میشم ....اوستا میاد ، من مطمئنم .

صدای حرف زدن از خونه ی جلوی دفتر به گوش میرسه . هر دو گوشامونو تیز میکنیم . صدای چن تا مرد میانساله ...دارن درباره ی چی حرف میزنن ؟

از جام بلند میشم اما با اشاره ی مازیار بر میگردم .

مازیار به طرف در دفتر میره . گوششو به در میچسبونه . چن لحظه مکث میکنه . به آرومی در رو باز میکنه .

سکوت خاصی توی دفتر جاری میشه . به نظر میاد اون دو مرد از حرف زدن دست برداشتن و به دری که به روشون باز شده خیره شدن .

-هه هه ...هه هه

متوجه حضور اوستا توی گوشه ی راست دفتر ، درست جایی که مازیار چند لحظه ی پیش نشسته بود ، میشم .

هر دو به طرفش سر میچرخونیم .

اوستا همین طور که دود سیگارشو از توی دماغ و دهنش بیرون میده ، به روشنایی میاد .

خودمو به جسمم نزدیک میکنم . حس خطر !

اما صدای اون دو مرد هنوز از جلوی دفتر به گوش میرسه . مازیار رو به اونا میگه : کی اونجاست !؟

شبحی از تاریکی ، به طرف مازیار هجوم میاره و اونو کف دفتر میندازه .

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...