قبل از اومدن اوستا به دفتر مازیار بر میگردم ....
-آنیا !
مازیار گوشه ای از دفتر ، کنار یه شب خواب زرد نشسته و به من خیره شده .
مازیار از اون دسته آدمائیه که قدرت خاصی به دست آوردن . قدرتی که میتونه با اون اجنه رو ببینه و حتی باهاشون صحبت کنه . نیروی با ارزشیه که خیلی اتفاقی به دست یه احمق افتاده .
سرمو پایین میندازم و میگم : خشایث حاضر نشد چیزی بابت اون اسطرلاب بده .....اما هنوز امیدی به اومدن اوستا هست ...
مازیار سری به نشانه ی تاسف تکون میده و میگه : نا امیدکننده اس ...بهتره زودتر از این جا برم .
و کلاه کاسکتشو از روی میز برمیداره .
-نه صب کن مازیار ....اوستا میاد ....!
مازیار میگه : از همین فرار میکنم .اون به زور اسطرلابو میگیره .
-مطمئن باش .....از محالاته که همچین کاری کنه ...
مازیار کلاهشو رو به روی پوستر میذاره . بدون این که روشو برگردونه و به من نگاه کنه ، میگه : از کجا اینقدر مطمئنی ؟
-اوستا نمی خواد که وجهه اش جلوی من خراب بشه....منظورم اینه که...
مازیار میگه : اوستا دلسنگ و با سیاسته .....حتی اگه لازم باشه عزیز ترین کساشو هم طعمه میکنه .
-این طور نیست مازیار ...هر کی یه بعد احساسی داره که باعث محدود شدنش میشه . اوستا هم محبت داره اما نه برای همه ....همون طور که تو یه جور اعتماد به من داری ...اعتمادی که من به خاطرش الان اینجام .....
کنار جسمم ، منتظر اومدن اوستام . مازیار گوشه ی دفتر با لب تابش ور میره ....ساعت دیگه نزدیک چهاره ....دستمو روی دستای سردش میذارم . توی صورتش حالت خاصی نیست . درست مثل یه مرده ....پتو رو تا روی صورتش میکشم . تحمل دیدنشو ندارم .
نظرات
ارسال نظر