رمان از ما بهترون 2| پست هشتاد و چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

با بی حوصلگی توی محوطه ی پاسارگاد قدم میزنم . هیچ موجودی به اندازه ی خشایث لایق این بی احترامی نبود .

سه تا پسر هوازی با کت و شلوارای شیک ، از کنارم رد میشن . پسرای این جا خیلی زود یاد گرفتن که ابروهاشونو خودشون تمیز کنن . از پسری که موهاشو ژل زده خوشم میاد ....لبخند شیطنت آمیزی داره و دستاشو با ژست خاصی توی جیب شلوارش فرو برده ....

نگاهمو ازشون میگیرم و به گل سنگای کنار جوب خیره میشم .

به آرومی وارد ساختمون پست خونه میشم . اون چهارتا دوربین خاموش شدن . به پیشخون پسر جوونی که قبل از این بهم خیره شده بود نزدیک میشم . با دیدن من جلوی پیشخونش خوشحال میشه و لبخندی که میزنه ، دندونای سفید و ردیفشو به نمایش میذاره .

-شب خوش ....می خواستم یه پیغام سریع پست کنم .

-حتما خانوم .....

و با این حرف پاکتی رو ، رو به روی من میذاره . موقع رفتن به سمت نیمکت های گوشه ی سالن ، نگاه دقیقی به سنگ مرد بالدار میندازم . هنوز همون شکلیه . بالهای بزرگ و بلندش ....ظرف بالای سرش ....دستاش که به حالت نیایش نگهشون داشته ....اون چهارتا دوربین فقط باعث میشن که اجنه از خیره شدن به مرد بالدار دوری کنن .

توی همین فکرم که لای پلک یکی از چشما باز میشه و با عصبانیت به من خیره میشه . سرمو پایین میندازم و به گوشه ی سالن میرم . باید تا صبح نشده ، این پیغامو برای اوستا بفرستم .

بعد از تموم شدن پیغام ، مرموزانه از روی نیمکت بلند میشم . همینطور که از جلوی کتیبه رد میشم ، متوجه میشم که همون دوربین با سوء ظن خاصی روی من زوم کرده . چشمامو براش باریک میکنم و بهش پوزخند میزنم . جلوی پیشخون نامه مو به اون پسر تحویل میدم و میگم : می خوام حتما تا قبل از صبح به دفتر اوستا برسه ....دفتر اوستا!

پسر همین طور که پاکتو از دستم میگیره ، پوزخندی میزنه و میگه : حتی اگر تا قبل از صبح هم برسه معلوم نیست کی بهتون جواب بده ....

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...