رمان از ما بهترون 2| پست هشتاد و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه


-آنیا !
رامبد برگشته . همراه با هم سالن ها رو طی میکنیم تا به دفتر خشایث برسیم . در بعضی از دفترا قفل شده .
آرایش توی پاسارگاد آزاد شده و لباسا به طرز عجیبی تنگ و کوتاه شده .
دختری خاک زی که خط چشم سبز پررنگی کشیده ، رو به روی آب سرد کن به من و رامبد خیره میشه . با انگشتاش که لاک آبی فیروزه ای داره ، لوندانه ، فرای موهای زردشو مخلوط میکنه .
انتهای یه سالن خلوت به دفتر خشایث میرسیم . گلهای خشکیده ی گوشه ی سالن ، هنوز منتظر یه قطره آب ، شاخ و برگاشونو دراز کردن .
منشی خشایث ، که جزء آپشنای جدید مدیر پاسارگاده ، روزنامه به دست از دفترش بیرون میاد و با تعجب به من رامبد خیره میشه .
رامبد به دنبالش میره تا وقت ملاقات بگیره .
خاک بر سرت خشایث ! حتی جنبه ی مدیر شدن هم نداشتی .....اصولا فقط نقش تخریب چی رو بازی میکنی .
پامو روی شاخه های خشک گلدون میذارم و به عروسک آشپز لگو خیره میشم .
گاهی با خودم فکر میکنم که من چه خطایی کردم که باید برای همچین نخاله هایی کار کنم . دفه ی بعد قرار داد کاریمو با موجودات با عرضه تری مثل غلام میبندم . حداقل امثال اون یه روز متلاشی و یه روز جمع و جور نمیشن .
*****
از صحبتای خشایث بی حوصله میشم و سرمو به دستم تکیه میدم . اون از همه چیز میگه ....از کارمنداش ، از سختی کارش ...از برنامه هاش .....از راز هایی که نمیتونه بگه ....و لحظه ی آخر که به من خیره میشه ، من فقط بهش پوزخند تحویل میدم . برعکس رامبد عین احمقا حرفاشو با سر تایید میکنه . گرچه اونم تمایلی به این کار نداره .
از جام بلند میشم و میگم : پس به این ترتیب شما پولی بابت اون اسطرلاب نمیدین !
خشایث که مثل سخنرانا آرنجشو روی میز گذاشته و انگشتاشو توی هم قفل کرده ، لبخند پیروزمندانه ای میزنه و همین طور که به عقب متمایل میشه ، میگه : نه آنیا ، من به اون پسر کلاش چیزی نمیدم .....
خمیازه ای میکشم و میگم : موفق باشی ، شب خوش ....
و بلافاصله جیم میشم .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...