با وارد شدن به محدوده ی پاسارگاد ، به خلسه ی خاصی دچار میشم . سکو های براق جن نما ....آیینه های بزرگ . ستون های سنگین و سیستم امنیتی غیر قابل نفوذش .
توی بخش پست تنها میمونم و رامبد برای اجازه ی ورود میره . روی صندلی ای ، توی حاشیه ی دفتر میشینم و به ملت خیره میشم . پسرایی که امروز بزرگ شدن و سیبیل دارن . دخترایی که لوند شدن و دیگه موهاشونو به جای دوگوشی بستن ، مش میکنن و فرای درشت میندازن . به مامورای پست خونه که قاب عینکشون داره سایز پاکت نامه ها میشه ....جالبه که هنوز پاسارگاد مثل قبله ....چن ماه قبل از رفتن من بود که به جای بروشور های آموزشی ، مانیتور ها متعددی رو نصب کردن و حسگر های امنیتی رو توی گوشه و کنار نصب کردن .
چهار تا دوربین امنیتی هم بالای کتیبه ی مرد بالدار ، توی وسط پست خونه کار گذاشته شده .
یکی از دوربین ها به آرومی میچرخه و روی من زوم میکنه . رنگ آبی فیروزه ای زیبایی داره . از نظر اون من یه غریبه ام . از دوربین خجالت میکشم ...هه ....سرمو پایین میندازم .
چن لحظه بعد، زیر چشمی بهش خیره میشم . معلوم نیست اونی که الان پشت مانیتور این دوربینه چه فکری درباره ی من میکنه . کم کم از من رو میگردونه و به کارش ادامه میده .
متوجه نگاه های خیره ی پسر جوونی میشم که پشت پیشخون نشسته و به جای مرتب کردن نامه هاش ، به سر و ریخت من فکر میکنه . عینک زده و چهره ی بانمکی داره . فک نکنم بیشتر از بیست و دو ، سه سال داشته باشه .
موذبانه دستمو داخل جیبم فرو میبرم و به حیاط پشتی پست خونه پناه میبرم . نگاه خیره اش منو دنبال میکنه اما من دیگه از تیررسش دور شدم .
روی نیمکتی میشینم و پامو روی پام میندازم . آب زلالی توی جوب کنار گلخونه در حرکته. گلهای قرمز رنگ جذابیت خاصی دارن .
توی جیب لباسم ، کله ی عروسک کوچیکی رو حس میکنم . امشب چون هوا شرد بود یکی از پالتو های قدیمی مو پوشیدم . رنگش پریده و حالا خاکستری به نظر میرسه .
به آرومی از جیبم بیرونش میارم . یه عروسک لگوی آشپزه ! توی جیب من چیکار میکنه ؟
دستمو روی کله ی نقلی و با نمکش میکشم .
نظرات
ارسال نظر