روی به روی مامان و بابا می ایستم و سرمو پایین میندازم . نمیدونم چرا از دیدن دوباره شون خجالت زده ام ....نمی دونم ....
مامان نگاه عجیبی داره . همین طور که زیر چشمی بهشون خیره شدم . منتظر هر واکنشی از طرفشون هستم .
مامان به یکباره منو توی آغوش میکشه ....قلب قلب !
.
.
.
روی صندلی کنار اپن ، با لبخنئ به چهره های متعجبشون نگاه میکنم.
عمو اسی ، عشوه گرانه ، دسته ای موهای روی صورتشو کنار میزنه و میگه : اون ادما تو رو تغییر دادن ، توجه کردی ؟
نوک انگشتاموبه آرومی روی گونه هام میذارم . زیر لب میگم : تغییر کردم ؟
رامبد دست به سینه ایستاده و میگه : خودتون که دیدین شب مزایده چه گلی پاس داد !
سنا که خودکار گمشده اش رو فراموش کرده ، به زور خودشو از بین مامان و بابا جلو میکشه و میگه : برمیگردی انی ؟ تو برمیگردی ؟
به خودم میام و میگم : آره ، آره .....من باید خیلی زود برگردم ...کار مهمی با خشایث داشتم ....باید زود تر برم پاسارگاد ...باید زود برم ....
و بلافاصله از جام بلند میشم .
مامان شونه هامو میگیره و میگه : صب کن آنی ؛....یکی از ما با تو میاد .....
هر دور پشت رل قدیمی مون میشینیم . برای مامان و بابا و سنا دست تکون میدم . اسی هنوز از دیدن دوباره ی من متعجبه . تا صبح نکشیده ، خبر اومدن من به اینجا و رفتنم به پاسارگاد توی کل سازمان پخش میشه .
*****
نظرات
ارسال نظر