زیبا تر از هر زمان دیگه ای به نظر میرسه . مداد قهوه ای پر رنگی توی ابروهاش کشیده و لوسیون نسبتا برنزه ای هم به صورتش زده .
بدون این که متوجه من بشه کابینت کنار پنجره رو باز میکنه . الان اگه یه جفت چشم فیروزه ای رو پشت پنجره ببینه ، مطمئنا خیلی میترسه .
به آرومی از پایین پنجره دور میشم . خونه رو دور میزنم . سکوت خشکی روی شن و ماسه ی حیاط ریخته . ...
پشت پنجره ی هال سرک میکشم . جایی که رامبد و اسی نشستن . رامبد کمی هیکلی تر شده .... و من اینو شب مزایده حس کردم اما توجه نکردم ....رامبد هیچ وقت اهل ورزش نبود و این یه اتفاق خاصه ....اسی مثل همیشه خوش پوش و شیکه ...انگشتر براق زرد رنگی روی دست چپشه که موقع حرف زدن توی هوا تکون میخوره . معلوم نیست میخواد با دست منظورشو برسونه یا انگشترشو نشون بده .....
رامبد لم داده و منتظر گذشتن وقته .سر و کله ی سنا توی هال پیدا میشه و شروع میکنه به گشتن سوراخ و سمبه ها .....اون هنوز دنبال یه خودکار میگرده .
عمو اسی میگه : تاجر همیشه با سیاست بوده .....تونسته ، چون عرضه شو داشته.....نمیگم زبله ...جربزه شو داره....
سنا کشوی زیر کاناپه رو باز میکنه و این باعث میشه حواس اسی هم پرت بشه .....ظاهرا میترسه کفشای مشکی و براقش کثیف بشه .....
سنا کلافه ، روی زمین میشینه و با عصبانیت به چهره ی ریلکس اسی زل میزنه ....طوری که اسی کلا فراموش میکنه که داره درباره ی چی حرف میزنه . شاید همه ی تقصیرا گردن اسیه .....شاید ....
-آنیا !.....
با صدای مامان به خودم میام و سرمو برمیگردونم . مامان و بابا ، با تعجب به من خیره شدن . ظاهرا تازه از بیرون برگشتن . معلومه اصلا انتظار دیدن منو توی همچین وضعیتی نداشتن .
یه لحظه با ترس به هم دیگه خیره میشیم . دستمو از لبه ی پنجره بر میدارم و از جام بلند میشم .
نظرات
ارسال نظر